عشق یا قتل •پارت 23
اون مرد تهیونگ بود.
ات چشاش از تعجب دراومده بود.
تهیونگ اینقدر خشن باشه؟!
داشت اون مرد رو تا حد مرگ میزد. و جالبیش اینه توی چهره ی تهیونگ هیچ ناراحتی یا پشیمونی ای نبود. اشک های ات ناخواسته از روی صورتش ریختند. ات که مشغول بی صدا گریه کردن بود یهو متوجه شد یه
مرد دیگه هم به جمع اونا اضافه شده.
الان بود که از تعجب و ترس سکته کنه. اون جونگکوک بود. اونا داشتن چیکار میکردن؟ چرا باید یه مرد رو انقدر کتک بزنن؟
ات تا حالا انقدر از جونگکوک و تهیونگ نترسیده بود. فقط داشت دعا میکرد که سوتفاهم شده باشه ولی همه چیز واضح بود.
جونگکوک و تهیونگ مافیا بودن. این حقیقتی بود که ات خیلی دیر بهش رسید.
ات انقدر سردرگم بود که حواسش به کنترل کردن بدنش نبود که یهو خورد به یه صندلی و اون صندلی با صدای خیلی بلند و بدی افتاد.
اگه تهیونگ و جونگکوک ات رو اونجا میدیدن قطعا بدبختش میکردن.
ات تا میخواست فرار کنه محکم به چیزی برخورد کرد وقتی سرش رو آورد بالا با چهره ی متعجب تهیونگ روبهرو شد. میخواست بدون حرف از اونجا فرار کنه. اما وقتی داشت به پشت حرکت میکرد بازم خورد به یه چیزی، ایندفعه جونگکوک بود که داشت با اون چهرهی سردرگم نگاهش میکرد.
تهیونگ : تو اینجا چیکار میکنی؟ با اجازه کی از خونه زدی بیرون؟ (عصبی) با توعممممم (داد)
ات : هه واقعا رو داری. فکر نمیکنی الان من باید ازت عصبی باشم؟ داشتی چیکار میکردی؟
شما دو تا عقلتون رو از دست دادید؟ فکر کردید من بچه 5 سالم که اینجوری دارید باهام بازی میکنید؟ (گریه و داد)
جونگکوک : ات آروم باش. همه چی رو برات توضیح میدیم.
ات: دیگه چیزی برای توضیح دادن باقی نمونده. خودم همه چی رو دیدم. حالم ازتون بهم میخوره.
تهیونگ : عجولانه تصمیم نگیر عزیزم. خودم همه چی رو برات میگم. به حرفم گوش کن، نزار جور دیگه ای باهات رفتار کنم.
ات : گمشو. بدبختم کردی بعد برام خط و نشون هم میکشی؟
تا تهیونگ میخواست جواب ات رو بده یه پیام برای ات اومد.
ات پیام رو باز کرد و با خوندنش سرجاش میخکوب شد. تهیونگ گوشی رو از ات گرفت و با جونگکوک داشتن به پیام ها نگاه میکردن. تهیونگ فاکی زیر لب گفت و بعد رفت سمت ات.
درسته... اون پیام ها شواهدی بودن که ثابت میکردن تهیونگ پدر و مادر ات رو کشته.
ات افتاده بود زمین و داشت بلند بلند گریه میکرد.
کسی که این همه عاشقشه قاتل پدر و مادرش بوده؟
حالا بازم میتونه عاشقانه اون رو دوست داشته باشه یا اینکه از اون متنفر میشه؟
تهیونگ : ات. همینجا میگم غلط کردم. تنهام نزار. اون جوری که فکر میکنی نیست. خواهش میکنم بهم یه فرصت دوباره بده.
ات : دیگه تموم شد. فکر میکردم دیگه عشق واقعیم رو پیدا کردم و حالا خوشبختم ولی اشتباه میکردم. چطور تونستی اینکارو بکنی؟ اونا یه دختر داشتن حداقل دلت برای اون دختر میسوخت. پس حدسم درست بود. تو بودی که اومدی مراسم ختمشون. میخواستی مطمئن بشی که مردن. من چقد ساده ام (گریه و خنده عصبی)
...
ات چشاش از تعجب دراومده بود.
تهیونگ اینقدر خشن باشه؟!
داشت اون مرد رو تا حد مرگ میزد. و جالبیش اینه توی چهره ی تهیونگ هیچ ناراحتی یا پشیمونی ای نبود. اشک های ات ناخواسته از روی صورتش ریختند. ات که مشغول بی صدا گریه کردن بود یهو متوجه شد یه
مرد دیگه هم به جمع اونا اضافه شده.
الان بود که از تعجب و ترس سکته کنه. اون جونگکوک بود. اونا داشتن چیکار میکردن؟ چرا باید یه مرد رو انقدر کتک بزنن؟
ات تا حالا انقدر از جونگکوک و تهیونگ نترسیده بود. فقط داشت دعا میکرد که سوتفاهم شده باشه ولی همه چیز واضح بود.
جونگکوک و تهیونگ مافیا بودن. این حقیقتی بود که ات خیلی دیر بهش رسید.
ات انقدر سردرگم بود که حواسش به کنترل کردن بدنش نبود که یهو خورد به یه صندلی و اون صندلی با صدای خیلی بلند و بدی افتاد.
اگه تهیونگ و جونگکوک ات رو اونجا میدیدن قطعا بدبختش میکردن.
ات تا میخواست فرار کنه محکم به چیزی برخورد کرد وقتی سرش رو آورد بالا با چهره ی متعجب تهیونگ روبهرو شد. میخواست بدون حرف از اونجا فرار کنه. اما وقتی داشت به پشت حرکت میکرد بازم خورد به یه چیزی، ایندفعه جونگکوک بود که داشت با اون چهرهی سردرگم نگاهش میکرد.
تهیونگ : تو اینجا چیکار میکنی؟ با اجازه کی از خونه زدی بیرون؟ (عصبی) با توعممممم (داد)
ات : هه واقعا رو داری. فکر نمیکنی الان من باید ازت عصبی باشم؟ داشتی چیکار میکردی؟
شما دو تا عقلتون رو از دست دادید؟ فکر کردید من بچه 5 سالم که اینجوری دارید باهام بازی میکنید؟ (گریه و داد)
جونگکوک : ات آروم باش. همه چی رو برات توضیح میدیم.
ات: دیگه چیزی برای توضیح دادن باقی نمونده. خودم همه چی رو دیدم. حالم ازتون بهم میخوره.
تهیونگ : عجولانه تصمیم نگیر عزیزم. خودم همه چی رو برات میگم. به حرفم گوش کن، نزار جور دیگه ای باهات رفتار کنم.
ات : گمشو. بدبختم کردی بعد برام خط و نشون هم میکشی؟
تا تهیونگ میخواست جواب ات رو بده یه پیام برای ات اومد.
ات پیام رو باز کرد و با خوندنش سرجاش میخکوب شد. تهیونگ گوشی رو از ات گرفت و با جونگکوک داشتن به پیام ها نگاه میکردن. تهیونگ فاکی زیر لب گفت و بعد رفت سمت ات.
درسته... اون پیام ها شواهدی بودن که ثابت میکردن تهیونگ پدر و مادر ات رو کشته.
ات افتاده بود زمین و داشت بلند بلند گریه میکرد.
کسی که این همه عاشقشه قاتل پدر و مادرش بوده؟
حالا بازم میتونه عاشقانه اون رو دوست داشته باشه یا اینکه از اون متنفر میشه؟
تهیونگ : ات. همینجا میگم غلط کردم. تنهام نزار. اون جوری که فکر میکنی نیست. خواهش میکنم بهم یه فرصت دوباره بده.
ات : دیگه تموم شد. فکر میکردم دیگه عشق واقعیم رو پیدا کردم و حالا خوشبختم ولی اشتباه میکردم. چطور تونستی اینکارو بکنی؟ اونا یه دختر داشتن حداقل دلت برای اون دختر میسوخت. پس حدسم درست بود. تو بودی که اومدی مراسم ختمشون. میخواستی مطمئن بشی که مردن. من چقد ساده ام (گریه و خنده عصبی)
...
۴.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.