سناریو
سلام.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:دازای
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:عذر خواهی
نکته:پارت(اگه فک کنن بهشون خیانت کردین)رو بخونید.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
نائومی از اتاق رئیس اومد بیرون و به رانپو نگاه کرد.
نائومی:رانپو سان!یه پروندهی جدید دارین.
رانپو:باشه.
رانپو رو به دازای:پاشو بریم.
دازای:نمیتونم بیام.
رانپو:پاشو.
دازای آه بلندی کشید و دنبال رانپو رفت.
بعد از اینکه پرونده تموم شد.*
رانپو:چیزی شده؟
دازای:واسهی همین نصیحت های پیرمردانت نمیخواستم باهات بیام.
رانپو:پیرمردانه یا هرچی؟حالا چته؟
دازای:ول کن،مهم نیست.
رانپو:مهمه...پس چرا انقدر عصبی؟
دازای دیگه دووم نیاورد و صداشو بردبالا:به خاطر هیما.
رانپو:هیما؟
دازای:اره هیما...چون هیما بهم خیانت کرد.
رانپو:امکان نداره،بهم بگو چیشده که بتونم کمکت کنم.
دازای روی نیمکت کنار خیابون نشست و رانپو هم کنارش نشست.
دازای:اون روزو یادته که یه روز مرخصب گرفتم اما بعد منصرف شدم؟
رانپو:اره.
دازای:همون روز موقعی که خواستم برم به هیما بگم اونو با یکی دیگه دیدم که خوش و خرم بودن.
رانپو:که اینطور....
و عینکشو روی چشماش گذاشت.
رانپو:دازای تو گول خوردی؟اون صحنه ای که تو دیدی یه تصویر ساخته شده توسط یه موهبت دار بوده که میخواسته تورو اذیت کنه.
دازای واقعا شکه شده بود.
******************************************
توی کافه مورد علاقتون نشسته بودین.
توی کافه ای که با دازای آشنا شدین.
از همون اول آدم خوب و مهربونی به نظر میومد و خیلی دوست داشتین ازش بیشتر بدونین.
بعد از آشنایی هم با دازای زیاد میومدین اینجا،اینجا همون جایی بود که دازای بهتون درخواست داده بود،به عبارتی اینجا جایی بود که اتفاقات خیلی خوبی براتون افتاده بود........افتاده بود.
حالا دیگه دازای پیشتون نبود و قرار نبو هیچ کدوم از این اتفاقات دوباره براتون بیوفته.
حتی بازم اگه میومد و بهتون درخواست میاد،قبول میکردین.
بغض کوچیکی توی گلوتون ایجاد شد ولی سرتونو پایین آورین و سعی کردین خودتونو کنترل کنین.
گرمای بدن یکی رو احساس کردین.
دازای بغلتون کرده بود.
دازای:یادته وقتی گریه میکردی بغلت میکردم....معذرت میخوام.....بهم ریخته بودم و حتی فکر نکردم....انقدر از دست دادن تو برام سخته...امیدوارم منو ببخشی وگرنه من خودکشی میکنم....ا،ه تورو از دست بدم دیگه دلیل برای زندگی ندارم......تو تنها دلیل زندگیمی.
و دستتونو بوسید.
شما هم یه لبخند گرم بهش هدیه دادین.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:دازای
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:عذر خواهی
نکته:پارت(اگه فک کنن بهشون خیانت کردین)رو بخونید.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
نائومی از اتاق رئیس اومد بیرون و به رانپو نگاه کرد.
نائومی:رانپو سان!یه پروندهی جدید دارین.
رانپو:باشه.
رانپو رو به دازای:پاشو بریم.
دازای:نمیتونم بیام.
رانپو:پاشو.
دازای آه بلندی کشید و دنبال رانپو رفت.
بعد از اینکه پرونده تموم شد.*
رانپو:چیزی شده؟
دازای:واسهی همین نصیحت های پیرمردانت نمیخواستم باهات بیام.
رانپو:پیرمردانه یا هرچی؟حالا چته؟
دازای:ول کن،مهم نیست.
رانپو:مهمه...پس چرا انقدر عصبی؟
دازای دیگه دووم نیاورد و صداشو بردبالا:به خاطر هیما.
رانپو:هیما؟
دازای:اره هیما...چون هیما بهم خیانت کرد.
رانپو:امکان نداره،بهم بگو چیشده که بتونم کمکت کنم.
دازای روی نیمکت کنار خیابون نشست و رانپو هم کنارش نشست.
دازای:اون روزو یادته که یه روز مرخصب گرفتم اما بعد منصرف شدم؟
رانپو:اره.
دازای:همون روز موقعی که خواستم برم به هیما بگم اونو با یکی دیگه دیدم که خوش و خرم بودن.
رانپو:که اینطور....
و عینکشو روی چشماش گذاشت.
رانپو:دازای تو گول خوردی؟اون صحنه ای که تو دیدی یه تصویر ساخته شده توسط یه موهبت دار بوده که میخواسته تورو اذیت کنه.
دازای واقعا شکه شده بود.
******************************************
توی کافه مورد علاقتون نشسته بودین.
توی کافه ای که با دازای آشنا شدین.
از همون اول آدم خوب و مهربونی به نظر میومد و خیلی دوست داشتین ازش بیشتر بدونین.
بعد از آشنایی هم با دازای زیاد میومدین اینجا،اینجا همون جایی بود که دازای بهتون درخواست داده بود،به عبارتی اینجا جایی بود که اتفاقات خیلی خوبی براتون افتاده بود........افتاده بود.
حالا دیگه دازای پیشتون نبود و قرار نبو هیچ کدوم از این اتفاقات دوباره براتون بیوفته.
حتی بازم اگه میومد و بهتون درخواست میاد،قبول میکردین.
بغض کوچیکی توی گلوتون ایجاد شد ولی سرتونو پایین آورین و سعی کردین خودتونو کنترل کنین.
گرمای بدن یکی رو احساس کردین.
دازای بغلتون کرده بود.
دازای:یادته وقتی گریه میکردی بغلت میکردم....معذرت میخوام.....بهم ریخته بودم و حتی فکر نکردم....انقدر از دست دادن تو برام سخته...امیدوارم منو ببخشی وگرنه من خودکشی میکنم....ا،ه تورو از دست بدم دیگه دلیل برای زندگی ندارم......تو تنها دلیل زندگیمی.
و دستتونو بوسید.
شما هم یه لبخند گرم بهش هدیه دادین.
۴.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.