رمان عشق لجباز من
پارت 81 (پارت آخر)
صبح از بیدار شدم رفتم پایین دستشویی صورتمو شستم و رفتم سر میز صبحانه دیدم ارسلانم اومد پیشم نشست
بعد از صبحونه مامانم نشست پیش ما دوتا
مامان:چه خبر خوش گذشت؟
ارسلان:اره خیلی☺
من:مامان یه چیزی میخوام بهت بگم
ارسلان:یه چیزی بگیم
من:خب میدونم عشقم صبر کن من مقدمه چینی کنم😐
مامان:دیانا چه گندی زدی😐
ارسلان:خاله باید زود تر ازدواج کنیم چاره ای نداریم
مامان:نکنه که....
من:اره مامان همونه
مامان:میکشمت دیانا
من:عه مامان جونم چرا
مامان:ای زهر مار و مامان جونم پس دیگه کار دیگه ای نمیشه کرد زود تر ازدواج میکنید
من:اخخخخ جونننمممم😍
مامان:درد دختره تخس
چند هفته بعد
خیلی تدارکات ندیدیم و یه مراسم ساده تو خود عمارت گرفتیم
چند ماه بعد
حدود 4 ماهی میشد که منو ارسلان ازدواج کردیم منو و ارسلان درسمون تموم شده و الان تو همون شرکت باباهامون مشغولیم و زندگیمونو جلو میبریم ... تا ببینیم بقیه اش چی میشه
من خوشبخت ترین دخترِ دُنیام
که تورو توی زندگیم دارم !
تو دلیلِ آرامش و
زنده بودن مَنی...(:
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
صبح از بیدار شدم رفتم پایین دستشویی صورتمو شستم و رفتم سر میز صبحانه دیدم ارسلانم اومد پیشم نشست
بعد از صبحونه مامانم نشست پیش ما دوتا
مامان:چه خبر خوش گذشت؟
ارسلان:اره خیلی☺
من:مامان یه چیزی میخوام بهت بگم
ارسلان:یه چیزی بگیم
من:خب میدونم عشقم صبر کن من مقدمه چینی کنم😐
مامان:دیانا چه گندی زدی😐
ارسلان:خاله باید زود تر ازدواج کنیم چاره ای نداریم
مامان:نکنه که....
من:اره مامان همونه
مامان:میکشمت دیانا
من:عه مامان جونم چرا
مامان:ای زهر مار و مامان جونم پس دیگه کار دیگه ای نمیشه کرد زود تر ازدواج میکنید
من:اخخخخ جونننمممم😍
مامان:درد دختره تخس
چند هفته بعد
خیلی تدارکات ندیدیم و یه مراسم ساده تو خود عمارت گرفتیم
چند ماه بعد
حدود 4 ماهی میشد که منو ارسلان ازدواج کردیم منو و ارسلان درسمون تموم شده و الان تو همون شرکت باباهامون مشغولیم و زندگیمونو جلو میبریم ... تا ببینیم بقیه اش چی میشه
من خوشبخت ترین دخترِ دُنیام
که تورو توی زندگیم دارم !
تو دلیلِ آرامش و
زنده بودن مَنی...(:
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
۲۹.۰k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.