فیک تهیونگ پارت ۱۰
از زبان ا/ت
اصلا حوصله بحث باهاش رو نداشتم امروز اصلا حوصله هیچی رو نداشتم احساس میکنم مریض شدم
گفتم : اصلا همینجا بشین غذام رو نتونستم بخورم بلند شدم و رفتم مینجا اومد پیشم و گفت : کجا بودی خیلی دنبالت گشتم گفتم : غذاخوری بودم
گفت: چرا اینقدر بی حوصلهای امروز
گفتم : فکر کنم مریض شدم
( بعد از ظهر)
از زبان تهیونگ
توی خونه نشسته بودم که جونگ کوک رو دیدم اومد نشست کنارم گفتم : خوش اومدی
گفت : ممنون...عا.. راستی چرا چند روزه اینقدر توی فکری گفتم : ا/ت ذهنم و مشغول کرده
گفت : از اونجایی که من متخصص اینجور چیزا هستم تو...عاشقش شدی
گفتم : هیی مراقب باش چی میگی گفت : چیه..مگه دوروغه...اصلا صبر کن حتی عاشقش هم نشدی ازش درخواست کن که باهم برین بیرون گفتم : یعنی میگی قرار بزاریم گفت : تقریباً آره
گفتم : باشه پس فردا توی دانشگاه میبینمش
گفت : نه برو محل کارش گفتم : چرااا....اصلا نمیدونم کجا کار میکنه گفت : همون کافه که میا هم اونجا کار میکنه
بلند شدم گفتم : میرم
از زبان ا/ت
سره کار بودم به ساعت نگاه کردم ۸ بود
داشتم تی میکشیدم از اون همه زرق و برقی که توی ایران داشتم بلند شدم اومدم اینجا اوففف
دره کافه باز شد تعزیم کردم و گفتم : خوش اومدین اما وقتی سرم رو بالا گرفتم با تهیونگ مواجه شدم گفتم : اینجا چیکار داری گفت : اومدم با تو حرف بزنم
گفتم : ولی من باهات حرفی ندارم میخواستم برم که دستم و گرفت و گفت : کار دارم باهات برگشتم سمتش گفتم : چه کاری
نشستیم پشته یه میز
گفت : میخوام باهام بیای بیرون
گفتم : یعنی میگی قرار بزاریم ؟!!!!
گفت : آره میخوام دوست دخترم بشی
یهو خندم گرفت گفتم : حتی اینم ازم به صورت مغرورانه میخوای 😂
بدم هم نمیومد باهاش باشم
اصلا حوصله بحث باهاش رو نداشتم امروز اصلا حوصله هیچی رو نداشتم احساس میکنم مریض شدم
گفتم : اصلا همینجا بشین غذام رو نتونستم بخورم بلند شدم و رفتم مینجا اومد پیشم و گفت : کجا بودی خیلی دنبالت گشتم گفتم : غذاخوری بودم
گفت: چرا اینقدر بی حوصلهای امروز
گفتم : فکر کنم مریض شدم
( بعد از ظهر)
از زبان تهیونگ
توی خونه نشسته بودم که جونگ کوک رو دیدم اومد نشست کنارم گفتم : خوش اومدی
گفت : ممنون...عا.. راستی چرا چند روزه اینقدر توی فکری گفتم : ا/ت ذهنم و مشغول کرده
گفت : از اونجایی که من متخصص اینجور چیزا هستم تو...عاشقش شدی
گفتم : هیی مراقب باش چی میگی گفت : چیه..مگه دوروغه...اصلا صبر کن حتی عاشقش هم نشدی ازش درخواست کن که باهم برین بیرون گفتم : یعنی میگی قرار بزاریم گفت : تقریباً آره
گفتم : باشه پس فردا توی دانشگاه میبینمش
گفت : نه برو محل کارش گفتم : چرااا....اصلا نمیدونم کجا کار میکنه گفت : همون کافه که میا هم اونجا کار میکنه
بلند شدم گفتم : میرم
از زبان ا/ت
سره کار بودم به ساعت نگاه کردم ۸ بود
داشتم تی میکشیدم از اون همه زرق و برقی که توی ایران داشتم بلند شدم اومدم اینجا اوففف
دره کافه باز شد تعزیم کردم و گفتم : خوش اومدین اما وقتی سرم رو بالا گرفتم با تهیونگ مواجه شدم گفتم : اینجا چیکار داری گفت : اومدم با تو حرف بزنم
گفتم : ولی من باهات حرفی ندارم میخواستم برم که دستم و گرفت و گفت : کار دارم باهات برگشتم سمتش گفتم : چه کاری
نشستیم پشته یه میز
گفت : میخوام باهام بیای بیرون
گفتم : یعنی میگی قرار بزاریم ؟!!!!
گفت : آره میخوام دوست دخترم بشی
یهو خندم گرفت گفتم : حتی اینم ازم به صورت مغرورانه میخوای 😂
بدم هم نمیومد باهاش باشم
۱۲۱.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.