سیگار شریکی (پارت 18)
ویو ا.ت
من همه ی پولو به صاب خونم دادم دیگه بدهی ندارم. اینا حقشون نیست اینجوری مزاحمشون بشم😭
تو این فکر بودم که...
چیفویو:این چیه تو دستت؟
ا.ت: عروسک...
چیفویو: ؟؟؟ ...
ا.ت: ☺ماله من نیست ماله کسیه که خیلی دوسش دارم✨ *بغض
چیفویو منطقی...
(عاقا یچیزی اگه مانگای نامه ای از باجی کیسوکه رو با دقت خونده باشید باید یادتو باشه اتاقه چیفویو یه بالکن داشت که خیلی کوچیک بود بالاشم بالکنه اتاقه باجی بود )
ا.ت:میتونم برم تو بالکن؟
چیفویو: راحت باش...
*تو بالکن
بسته ی سیگارمو در اوردم
تازه سیگاری شده بودم...
ا.ت: *گریه
*ویو چیفویو
هن؟
🚬 سیگار...
تو این سن.
عجیبا قریبا.
خب به من چه اصلا...
سرمو کردم تو مانگام... 📚
چرا نمیاد تو؟
دره بالکنو باز کردم...
گریه؟ 🐊 😢
چرا؟
ا.ت: هق ... ببخشید...
چیفویو:چرا گریه میکردی؟
ا.ت:هیچی فقط ...
چیفویو: اکه نمیخوای بگی مجبور نیستی...
ا.ت:😭😭😭😭😭
(سرشو کرد تو سینه ی چیفویو)
ا.ت: چرا😭 چرا😭 مامان...
چیفویو: اشکال نداره همه چی خوب میشه...
ا.ت: تو نمیدونی😭
چیفویو: دوست نداری بهم بگی؟
ا.ت اشکاشو با مچ دستش پاک کرد
بهم نگاه کرد... یه لب خند خیلی قشنگ رو چهرش بود هیچ کس نمیتونه اینقدر زیبا بخنده ولی این خنده یه مشکلی داشت داشت فریاد میزد مصنوعی بود افسرده بود🌌
ا.ت رو بغل کردم...
چیفویو:ببخشید که نمیتوتم کمکت کنم😢
ا.ت : اشکالی نداره بیا بریم بخوابیم😊
چیفویو:بریم☺
آخر ا.ت روی زمین خوابید...
*فردا صبح
ادامه دارد...
چه اتفاقی برا ا.ت افتاده بود؟
من همه ی پولو به صاب خونم دادم دیگه بدهی ندارم. اینا حقشون نیست اینجوری مزاحمشون بشم😭
تو این فکر بودم که...
چیفویو:این چیه تو دستت؟
ا.ت: عروسک...
چیفویو: ؟؟؟ ...
ا.ت: ☺ماله من نیست ماله کسیه که خیلی دوسش دارم✨ *بغض
چیفویو منطقی...
(عاقا یچیزی اگه مانگای نامه ای از باجی کیسوکه رو با دقت خونده باشید باید یادتو باشه اتاقه چیفویو یه بالکن داشت که خیلی کوچیک بود بالاشم بالکنه اتاقه باجی بود )
ا.ت:میتونم برم تو بالکن؟
چیفویو: راحت باش...
*تو بالکن
بسته ی سیگارمو در اوردم
تازه سیگاری شده بودم...
ا.ت: *گریه
*ویو چیفویو
هن؟
🚬 سیگار...
تو این سن.
عجیبا قریبا.
خب به من چه اصلا...
سرمو کردم تو مانگام... 📚
چرا نمیاد تو؟
دره بالکنو باز کردم...
گریه؟ 🐊 😢
چرا؟
ا.ت: هق ... ببخشید...
چیفویو:چرا گریه میکردی؟
ا.ت:هیچی فقط ...
چیفویو: اکه نمیخوای بگی مجبور نیستی...
ا.ت:😭😭😭😭😭
(سرشو کرد تو سینه ی چیفویو)
ا.ت: چرا😭 چرا😭 مامان...
چیفویو: اشکال نداره همه چی خوب میشه...
ا.ت: تو نمیدونی😭
چیفویو: دوست نداری بهم بگی؟
ا.ت اشکاشو با مچ دستش پاک کرد
بهم نگاه کرد... یه لب خند خیلی قشنگ رو چهرش بود هیچ کس نمیتونه اینقدر زیبا بخنده ولی این خنده یه مشکلی داشت داشت فریاد میزد مصنوعی بود افسرده بود🌌
ا.ت رو بغل کردم...
چیفویو:ببخشید که نمیتوتم کمکت کنم😢
ا.ت : اشکالی نداره بیا بریم بخوابیم😊
چیفویو:بریم☺
آخر ا.ت روی زمین خوابید...
*فردا صبح
ادامه دارد...
چه اتفاقی برا ا.ت افتاده بود؟
۶.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.