تک پارتی کوک
خب این ی تک پارتی یهویی هست داشتم ی اهنگ گوش میکردم که یهو ی سناریو اومدم تو ذهنم گفتم بیام تک پارتی کنم و از الان بگم بشدت غمگینه خودم نشستم دوساعت زار زدم و گفتم شماهم با من زار بزنین 🗿🗿🗿😭😭
ویو ات
کوک بدو
بدو بدو. با داد و خوشحالی
الان خورشید طلوع میکنه
اوه ببخشید خودم رو معرفی نکردم اخه خیلی ذوق دارم خب من جئون ات هستم و چهار سالی هست که با کوک ازدواج کردم من و اون خالصانه عاشق همیم امروز قرار بود بریم ساحل تا طلوع افتاب رو ببینیم
ویو ات
کوک دستت رو بده
کوک : باشه عزیزم چرا انقد عجله داری
بلاخره رسیدیم و نشستیمو نگاه کردیم بعد کلی صحبت کردن بلند شدیم کوک گفت میره از ماشین بهم ی پتو بیاره منم گفتم باشه بعد کوک داشتم به ساحل نگاه میکردم یهو ی جسم بی جون تو اب دیدم زود بلند شدم و رفتم سمتش ی دختر هم سن خودم تو اب بود با صدای بلند کوک رو صدا کردم اونم وقتی دخترو دید شکه شد
ات : کوک ما باید نجاتش بدیم زود باش بلندش کن
کوک : ها باشه
کوک زود بلندش کرد و رفتیم تو ماشین به سمت بیمارستان حرکت کرد( بچه ها میخواستم بنویسم تیمارستان جررر🤣)
وقتی رسیدیم بیمارستان زود بردنش اتاق عمل منو کوکم چون اوردیمش اینجا باید مسئولیتشو قبول می کردیم همین طور که نشسته بودیم دکتر در اومد و گفت حالش خوبه منو کوک هم تصمیم گرفتیم بریم ببینیمش
وارد اتاقش شدیم بهوش اومده بود
ات : سلام بهتری
دختر : اوه بله شنیدم شما منو نجات دادین ممنون
ات : خواهش میکنم حالا اسمت چیه
دختر : لینا
ات: خوشبختم لیا من ات هستم و ایشونم همسرم کوک
لینا : همسرتون؟
ات: بله مشکلی پیش اومده
لینا : نه اخه نمیخوره بهتون همسر داشته باشین
کوک : خب که چی 🗿
لینا : هیچی بیخیال
ات : خب تو جایی رو داری بمونی چون قراره امروز مرخص شی
لینا : خب راستش نه من فرار کردم و قرار بود خودکشی کنم
ات : پس میتونی پیش ما بمونی
کوک : هااا؟؟
کوک : چایی اصلا حرفشم نزن
ات : کوک تو صحبت نکن
کوک : اخه..
ات: هیششش
لینا : اخه مزاحم نشم
کوک : چرا میشی
ات : نه عزیزم نمیشی کوک ساکت
لینا : باشه پس
ات : خب پاشو وسایلت رو جمع کن
ادامه فردا خیلی طولانی شد 🗿
ویو ات
کوک بدو
بدو بدو. با داد و خوشحالی
الان خورشید طلوع میکنه
اوه ببخشید خودم رو معرفی نکردم اخه خیلی ذوق دارم خب من جئون ات هستم و چهار سالی هست که با کوک ازدواج کردم من و اون خالصانه عاشق همیم امروز قرار بود بریم ساحل تا طلوع افتاب رو ببینیم
ویو ات
کوک دستت رو بده
کوک : باشه عزیزم چرا انقد عجله داری
بلاخره رسیدیم و نشستیمو نگاه کردیم بعد کلی صحبت کردن بلند شدیم کوک گفت میره از ماشین بهم ی پتو بیاره منم گفتم باشه بعد کوک داشتم به ساحل نگاه میکردم یهو ی جسم بی جون تو اب دیدم زود بلند شدم و رفتم سمتش ی دختر هم سن خودم تو اب بود با صدای بلند کوک رو صدا کردم اونم وقتی دخترو دید شکه شد
ات : کوک ما باید نجاتش بدیم زود باش بلندش کن
کوک : ها باشه
کوک زود بلندش کرد و رفتیم تو ماشین به سمت بیمارستان حرکت کرد( بچه ها میخواستم بنویسم تیمارستان جررر🤣)
وقتی رسیدیم بیمارستان زود بردنش اتاق عمل منو کوکم چون اوردیمش اینجا باید مسئولیتشو قبول می کردیم همین طور که نشسته بودیم دکتر در اومد و گفت حالش خوبه منو کوک هم تصمیم گرفتیم بریم ببینیمش
وارد اتاقش شدیم بهوش اومده بود
ات : سلام بهتری
دختر : اوه بله شنیدم شما منو نجات دادین ممنون
ات : خواهش میکنم حالا اسمت چیه
دختر : لینا
ات: خوشبختم لیا من ات هستم و ایشونم همسرم کوک
لینا : همسرتون؟
ات: بله مشکلی پیش اومده
لینا : نه اخه نمیخوره بهتون همسر داشته باشین
کوک : خب که چی 🗿
لینا : هیچی بیخیال
ات : خب تو جایی رو داری بمونی چون قراره امروز مرخص شی
لینا : خب راستش نه من فرار کردم و قرار بود خودکشی کنم
ات : پس میتونی پیش ما بمونی
کوک : هااا؟؟
کوک : چایی اصلا حرفشم نزن
ات : کوک تو صحبت نکن
کوک : اخه..
ات: هیششش
لینا : اخه مزاحم نشم
کوک : چرا میشی
ات : نه عزیزم نمیشی کوک ساکت
لینا : باشه پس
ات : خب پاشو وسایلت رو جمع کن
ادامه فردا خیلی طولانی شد 🗿
۲۵.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.