❥ 𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥ 𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥part_⁷ ❦
سولنان و یونا بلند شدن پیش ا.ت ایستادن جونگکوکم ناخود اگاه رفت سمت پسرا
جونگکوک: اینجا چه خبره!!
ا.ت: خیلی خب دخترا نقشتون عالی بود بزارید برای پسرا توضیح بدم ..... خب پسرا سولنان و یونا صمیمی ترین دوستام و بهترین دستیارام داخل باندمن دخترا از من خواستن بهتون نگم که دوستامن تا رابطشون با تهیونگ و جیمین بهتر شه همین
تهیونگ: س.. سولنان راست میگه؟
سولنان: اره عشقم
جیمین: یونا بگو دروغه
یونا: همش حقیقته مستر پارک
جیمین: چطور سه سال مخفی کردی یونا
یونا: بلخره من بانگ یونام دیگه
جیمین: اشتباه کردی خانم پارک (پوزخند عصبی)
یونا:خ..خانم پارک
جیمین:اومم(پوزخند)
جونگکوک: من هنوز توشکم ولی خب بیخیال
ا.ت: خب پسرا دخترا دیگه با ما زندگی میکنن
تهیونگ: راست میگه سولنان
سولنان: اره تهیونگ
تهیونگ:به کسایی که وسایلشون رو میارن بگو وسایل سولنان و بزارن اتاقم
ا.ت: اوکی(چشمک زد به سولنان)
سولنان: نه.. نه من توی اتاق تکی راحت ترم
یونا و جیمین و ا.ت و جونگکوک:( جر خوردن از خنده)
تهیونگ: چرا میترسی خانم کیم هومم؟(پوزخند صدا دار)
سولنان: م.. م.. من از چی باید بترسم اتفاقا خیلی خوشحالم
یونا: خوشحالم که اتاقم جداست
جونگکوک: خب پس وسایل پارک یونا رو هم میزاریم توی اتاق جیمین
جیمین: افرین داداش خودمی
یونا: عهههه شوهرخواهر من بانگ یونام نه پارک یونا
جونگکوک: به زودی میشی(خنده)
ا.ت: خوبه که جونگکوک جرعت نداره با من کاری کنه دیگه شمارو نمیدونم خدا رحم کنه
سولنان و یونا: یاااااااا
جیمین و تهیونگ: خخخخخخ(خنده)
جونگکوک: کی گفته من نمیتونم کاری کنم
ا.ت: خیلی خب شاخ نشو
جونگکوک: بهت نشون میدم
ا.ت: بیخیال من میرم کلی کار دارم
همه: ما هم میریم
ا.ت: بای
همه: بای
ا.ت ویو
از عمارت اومدم بیرون مسیج دادم سولنان و یونا تا داخل مخفی گاهمون همو ببینیم بعدشم سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت بابای جونگکوک چون دیشب بهم گفت باهام کار داره بعد چندمین رسیدم رفتم داخل به مامان بابای کوک سلام کردم که دیدم بابام هم اونجاست تعجب کردم به بابامم سلام کردم و نشستم
ا.ت: خب چیکار من داشتید
ب/ج: خب عروسم سری میرم سر اصل مطلب نمیخوام وقتتو بگیرم
ا.ت: ب.. بفرما
ب/ا: چیزه خب ا.ت نباید مخالفت کنی باشه
ا.ت: سعی میکنم
ب/ج: ما به یه وارث احتیاج داریم یعنی یه نوه پسری میخایم
ا.ت: چ.. چی
ب/ا: دخترم نفهمیدی.. باید یه بچه بع دنیا بیاری اگه پسر بود خیلی خوبه ولی سلامتیش مهمه ما دیگه خیلی پیر شدیم و میخوایم قبل مرگمون نوه هامون رو هم ببینیم
ا.ت: بابا چی میگه من نمیخوام بچه بیارم
ب/ج: دخترم ۳ سال گذشته از ازدواجتون
ا.ت: چه ربطی داره.. باباجون لطفا بگو شوخی بود
ب/ج: شوخی نبود کاملا جدی هستیم
ا.ت:.....
❥part_⁷ ❦
سولنان و یونا بلند شدن پیش ا.ت ایستادن جونگکوکم ناخود اگاه رفت سمت پسرا
جونگکوک: اینجا چه خبره!!
ا.ت: خیلی خب دخترا نقشتون عالی بود بزارید برای پسرا توضیح بدم ..... خب پسرا سولنان و یونا صمیمی ترین دوستام و بهترین دستیارام داخل باندمن دخترا از من خواستن بهتون نگم که دوستامن تا رابطشون با تهیونگ و جیمین بهتر شه همین
تهیونگ: س.. سولنان راست میگه؟
سولنان: اره عشقم
جیمین: یونا بگو دروغه
یونا: همش حقیقته مستر پارک
جیمین: چطور سه سال مخفی کردی یونا
یونا: بلخره من بانگ یونام دیگه
جیمین: اشتباه کردی خانم پارک (پوزخند عصبی)
یونا:خ..خانم پارک
جیمین:اومم(پوزخند)
جونگکوک: من هنوز توشکم ولی خب بیخیال
ا.ت: خب پسرا دخترا دیگه با ما زندگی میکنن
تهیونگ: راست میگه سولنان
سولنان: اره تهیونگ
تهیونگ:به کسایی که وسایلشون رو میارن بگو وسایل سولنان و بزارن اتاقم
ا.ت: اوکی(چشمک زد به سولنان)
سولنان: نه.. نه من توی اتاق تکی راحت ترم
یونا و جیمین و ا.ت و جونگکوک:( جر خوردن از خنده)
تهیونگ: چرا میترسی خانم کیم هومم؟(پوزخند صدا دار)
سولنان: م.. م.. من از چی باید بترسم اتفاقا خیلی خوشحالم
یونا: خوشحالم که اتاقم جداست
جونگکوک: خب پس وسایل پارک یونا رو هم میزاریم توی اتاق جیمین
جیمین: افرین داداش خودمی
یونا: عهههه شوهرخواهر من بانگ یونام نه پارک یونا
جونگکوک: به زودی میشی(خنده)
ا.ت: خوبه که جونگکوک جرعت نداره با من کاری کنه دیگه شمارو نمیدونم خدا رحم کنه
سولنان و یونا: یاااااااا
جیمین و تهیونگ: خخخخخخ(خنده)
جونگکوک: کی گفته من نمیتونم کاری کنم
ا.ت: خیلی خب شاخ نشو
جونگکوک: بهت نشون میدم
ا.ت: بیخیال من میرم کلی کار دارم
همه: ما هم میریم
ا.ت: بای
همه: بای
ا.ت ویو
از عمارت اومدم بیرون مسیج دادم سولنان و یونا تا داخل مخفی گاهمون همو ببینیم بعدشم سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت بابای جونگکوک چون دیشب بهم گفت باهام کار داره بعد چندمین رسیدم رفتم داخل به مامان بابای کوک سلام کردم که دیدم بابام هم اونجاست تعجب کردم به بابامم سلام کردم و نشستم
ا.ت: خب چیکار من داشتید
ب/ج: خب عروسم سری میرم سر اصل مطلب نمیخوام وقتتو بگیرم
ا.ت: ب.. بفرما
ب/ا: چیزه خب ا.ت نباید مخالفت کنی باشه
ا.ت: سعی میکنم
ب/ج: ما به یه وارث احتیاج داریم یعنی یه نوه پسری میخایم
ا.ت: چ.. چی
ب/ا: دخترم نفهمیدی.. باید یه بچه بع دنیا بیاری اگه پسر بود خیلی خوبه ولی سلامتیش مهمه ما دیگه خیلی پیر شدیم و میخوایم قبل مرگمون نوه هامون رو هم ببینیم
ا.ت: بابا چی میگه من نمیخوام بچه بیارم
ب/ج: دخترم ۳ سال گذشته از ازدواجتون
ا.ت: چه ربطی داره.. باباجون لطفا بگو شوخی بود
ب/ج: شوخی نبود کاملا جدی هستیم
ا.ت:.....
۹.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.