Love game"part³⁵"
Love game"part³⁵"
"نیازی نیست جبران کنی، همین که پیشم باشی کافیه، تو وجودت آرامش کلارا، فقط چشماتو ازم نگیر، از پیشم نرو، کنارم بمون... همیشه و همهجا":kook
"همیشه و همهجا کنارت میمونم و هستم":Clara
جونگکوک که تا الان به چشمان کلارا خیره شده بود سرش را بالا میبرد و پلک هایش را روی هم میگذارد. کلاراهم خودش را بیشتر در بغل جونگکوک جا میدهد و سرش را روی سینهاش میگذارد
"اوهوم فقط دوباره به سرت نزنه بزاری بری":kook
"جونگکوک من داشتم میرفتم تا تو توی خطر نیوفتی":Clara
"از دست دادن تو برای من از هرچیزی خطرناک تره":kook
"... ببخشید":Clara
"نگفتم که معذرت خواهی کنی پرنسس":kook
"دیگه دردسر درست نمیکنم... قول میدم!":Clara
"... قول میدی؟؟؟":kook
"... خب... سعی میکنم... سعی میکنم دیگه دردسر درست نکنم":Clara
"درست شد!!.. چرا وقتی یه چیزی رو نمیتونی قطعی انجام بدی قولشو میدی پرنسس؟":kook
"... خب.. واقعا میخوام دیگه دردسر درست نکنم!!":Clara
"که اینطور... باشه..":kook
".. کوک":Clara
"جونم؟":kook
"لباساتو در نمیاری؟؟":Clara
"اوه.. یادم رفت. حالا، بعدا لباسامو عوض میکنم"
....
"کلارا... مطمئنم، هیچکس نمیتونه قشنگتر از من دوستت داشته باشه... اینو توهم مطمئن باش.... کلارا؟":kook
".....":Clara
"کلارا؟؟":kook
جونگکوک دوباره کلارا را صدا میزند ولی جوابی دریافت نمیکند... اورا بلند میکند و متوجه میشود به خوابی عمیق فرو رفته است...
البته!!!بعد از فشار زیادی که به کلارا وارد شد... باید خیلی خسته باشد
کلارا را بغل کرد و به سمت اتاق راهی شد... در را باز کرد و کلارا را روی تخت قرار داد.
طبق حرفش که گفته بود"بعدا لباسامو عوض میکنم"لباس هایش را عوض کرد. مطمئن بود اگر یادش میرفت و با همان لباس میخوابید، کلارا وقتی ازخواب بلند میشد زندهاش نمیگذاشت. با فکر کردن به این موضوع تک خندهای کرد، روی تخت دراز کشید،کلارا را از پشت بغل کرد، او را به خودش فشرد و گفت:
"دوست دارم... پرنسس!":kook
"نیازی نیست جبران کنی، همین که پیشم باشی کافیه، تو وجودت آرامش کلارا، فقط چشماتو ازم نگیر، از پیشم نرو، کنارم بمون... همیشه و همهجا":kook
"همیشه و همهجا کنارت میمونم و هستم":Clara
جونگکوک که تا الان به چشمان کلارا خیره شده بود سرش را بالا میبرد و پلک هایش را روی هم میگذارد. کلاراهم خودش را بیشتر در بغل جونگکوک جا میدهد و سرش را روی سینهاش میگذارد
"اوهوم فقط دوباره به سرت نزنه بزاری بری":kook
"جونگکوک من داشتم میرفتم تا تو توی خطر نیوفتی":Clara
"از دست دادن تو برای من از هرچیزی خطرناک تره":kook
"... ببخشید":Clara
"نگفتم که معذرت خواهی کنی پرنسس":kook
"دیگه دردسر درست نمیکنم... قول میدم!":Clara
"... قول میدی؟؟؟":kook
"... خب... سعی میکنم... سعی میکنم دیگه دردسر درست نکنم":Clara
"درست شد!!.. چرا وقتی یه چیزی رو نمیتونی قطعی انجام بدی قولشو میدی پرنسس؟":kook
"... خب.. واقعا میخوام دیگه دردسر درست نکنم!!":Clara
"که اینطور... باشه..":kook
".. کوک":Clara
"جونم؟":kook
"لباساتو در نمیاری؟؟":Clara
"اوه.. یادم رفت. حالا، بعدا لباسامو عوض میکنم"
....
"کلارا... مطمئنم، هیچکس نمیتونه قشنگتر از من دوستت داشته باشه... اینو توهم مطمئن باش.... کلارا؟":kook
".....":Clara
"کلارا؟؟":kook
جونگکوک دوباره کلارا را صدا میزند ولی جوابی دریافت نمیکند... اورا بلند میکند و متوجه میشود به خوابی عمیق فرو رفته است...
البته!!!بعد از فشار زیادی که به کلارا وارد شد... باید خیلی خسته باشد
کلارا را بغل کرد و به سمت اتاق راهی شد... در را باز کرد و کلارا را روی تخت قرار داد.
طبق حرفش که گفته بود"بعدا لباسامو عوض میکنم"لباس هایش را عوض کرد. مطمئن بود اگر یادش میرفت و با همان لباس میخوابید، کلارا وقتی ازخواب بلند میشد زندهاش نمیگذاشت. با فکر کردن به این موضوع تک خندهای کرد، روی تخت دراز کشید،کلارا را از پشت بغل کرد، او را به خودش فشرد و گفت:
"دوست دارم... پرنسس!":kook
۱.۷k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.