Part:55
Part:55
تو ماشین تهیونگ سکوت همه جارو گرفته بود و این باعث مبشد که سولی یکم معذب بشه پس خودش سکوت رو شکست
+ته ته من یکم مضطربم
-برای چی؟
+عروسی...اگه مامان بابات از من خوششون نیاد چی اصن اگه عروسیمون بهم بخ..
-هی هی هیی این حرفا چیه اول اینکه من پدر مادرمو ازدست دادم و دوم چزا باید عروسی بهم بخوره؟
+خب همینجوری استرس دارم
-نداشته باش
دوباره سکوت همه جارو فرا گرفت که تهیونگ حرفی زد
-سولی
+هوم(تعجبی)
-میخام همین الان مال من شی
+تهیونگ من گفتم تا بعد عروسیمون خبری از س*ک*س نیست
-ولی من میخامتتت
+همینکه گفتم
تهیونگ ماشینو نگه داشت و زنگ زد به کوک
جواب داد*
-کوک ما نگه داشتیم شماهم یکم جلوتر نگه دارید تا ما بیایم
٪چرا وایسادین؟(تعجب)
-دیگه بعدا میگم شماهم نگه دارید جلوتر
٪باشه خدافظ
-خدافظ
قط کرد*
+تهیونگ چرا نگه داشتی
-چه الان چه بعدا قراره مال خودم شی پس همین الانم داری وقت تلف میکنی و خودتو دیر تر به لذت میرسونی
سولی هین بلندی کشید
+تهیونگگ خجالت بکششش
-همینیه که هست حالا لباساتو بکن تا خودم پارشون نکردم
+ت..ت...تهیونگ....
-باشه دیگه
تهیونگ به طرف سولی چرخید و سرشو بهش نزدیک کرد سولی میترسید از دردش و تو شوک بود تهیونگ لباشو به لبای سولی رسوند و.....
تو ماشین تهیونگ سکوت همه جارو گرفته بود و این باعث مبشد که سولی یکم معذب بشه پس خودش سکوت رو شکست
+ته ته من یکم مضطربم
-برای چی؟
+عروسی...اگه مامان بابات از من خوششون نیاد چی اصن اگه عروسیمون بهم بخ..
-هی هی هیی این حرفا چیه اول اینکه من پدر مادرمو ازدست دادم و دوم چزا باید عروسی بهم بخوره؟
+خب همینجوری استرس دارم
-نداشته باش
دوباره سکوت همه جارو فرا گرفت که تهیونگ حرفی زد
-سولی
+هوم(تعجبی)
-میخام همین الان مال من شی
+تهیونگ من گفتم تا بعد عروسیمون خبری از س*ک*س نیست
-ولی من میخامتتت
+همینکه گفتم
تهیونگ ماشینو نگه داشت و زنگ زد به کوک
جواب داد*
-کوک ما نگه داشتیم شماهم یکم جلوتر نگه دارید تا ما بیایم
٪چرا وایسادین؟(تعجب)
-دیگه بعدا میگم شماهم نگه دارید جلوتر
٪باشه خدافظ
-خدافظ
قط کرد*
+تهیونگ چرا نگه داشتی
-چه الان چه بعدا قراره مال خودم شی پس همین الانم داری وقت تلف میکنی و خودتو دیر تر به لذت میرسونی
سولی هین بلندی کشید
+تهیونگگ خجالت بکششش
-همینیه که هست حالا لباساتو بکن تا خودم پارشون نکردم
+ت..ت...تهیونگ....
-باشه دیگه
تهیونگ به طرف سولی چرخید و سرشو بهش نزدیک کرد سولی میترسید از دردش و تو شوک بود تهیونگ لباشو به لبای سولی رسوند و.....
۳۷۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.