نام رمان: عشق مافیایی من
نام رمان: عشق مافیایی من
کاپل: ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت: نامعلوم
Part 2
ویو ات
خواستم چیزی بگم رفت بیرون درو بست تو فکر بودم تا اینکه یکی در زد...
ات: بفرمایید تو
خدمتکار: این چند دست لباس رو ارباب گفتن واستون بیارم
ات: ممنون... ولی میشه بگید اسم اربابتون چیع؟
خدمتکار: بهتون نگفتن
ات: اوم خب نه
خدمتکار: اسم ارباب کیم تهیونگ هست بزرگترین باند مافیا هستن
ات: چی...مافیا
خدمتکار: بله نمیدونستید
ات: نه
خدمتکار: خب دیگه من برم تا وقتی ارباب میان باید غذا و همه چی اماده باشه
ات: باشه میتونی بری
ویو ات
باورم نمیشد وقتی گفت اون یک مافیاس ولی هنوز نمیدونم واس چی منو اینجا نگهداشته باید هر جوریه یه راهی واس فرار پیدا کنم از این فکر اومدم بیرون لباسایی که داده بود رو پوشیدم رفتم بیرون از اتاق دیدم یه عمارت خیلی بزرگیه از پله ها رفتم پایین همینجوری میرفتم که یه در دیدم سیاه بود درو باز کردم رفتم تو اتاق کلا عکسای قدیمی تهیونگ با مامان باباش بود همینجوری داشتم به عکساشون نگا میکردم و بعد از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت حیاط خیلی جای قشنگی بود نشستم رو تاب همینجوری به اسمون خیره شده بودم تا اینکه دست یکی رو تو شونم حس کردم دیدم تهیونگ بود
تهیونگ: اینجا چیکار میکنی
ات: هیچی حصلم سر رفت اومدم حیاط
تهیونگ: خب خوبه
ات: ساعت چنده؟
تهیونگ: ۱ ظهر
ات: اها ممنون...میشه یه سوال بپرسم
تهیونگ: اوم بپرس
ات: اون عکسای قدیمی که تو اون اتاقه بود خودت بودی؟
تهیونگ: اون اتاقو دیدی؟
ات: خب... اره
تهیونگ: ارع من بودم و مامان بابام وقتی بچه بودم مامان بابامو تو یه تصادف از دست دادم
ویو ات
یاد بچگی خودم افتادم وقتی بابامو از دست دادم خیلی سختی کشیدم درکش میکنم خیلی سخته که این هم مامانشو از دست داده هم باباشو...
ات: متاسفم که پرسیدم ناراحتت کردم نمیدونستم
تهیونگ: اشکال نداره
ات: میشه بگی چرا منو اوردی اینجا
تهیونگ: چون ازت خوشم اومد
ات: ولی من میخام برم خونمون دلم واسه مامانم تنگ شده
تهیونگ: به وقتش میبرمت مامانتو میبینی ولی دوباره برمیگردی اینجا
ات: پس مجبور میشم فرار کنم
تهیونگ: فرارم کنی بد واست تموم میشه فکر فرار از سرت بیرون کن
ویو ات
اینو بهم گفت چیزی نگفتم و همبنجوری نشسته بودیم تا اینکه یکی صدامون زد...
خدمتکار: ارباب ناهار امادس بفرمایین تو
تهیونگ: پاشو بریم
ات: میل ندارم خودت برو
تهیونگ: باش... هرجور راحتی
ویو تهیونگ
فکنم با اون حرفم که گفتم فرار کنی بد میبینی ناراحت شده شاید خودش بیاد ناهار بخوره
کیوتا این نصف پارت دو ویسگون قبول نمیکنه کاملشو بزارم نصفشم میزارم🙂💙
کاپل: ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت: نامعلوم
Part 2
ویو ات
خواستم چیزی بگم رفت بیرون درو بست تو فکر بودم تا اینکه یکی در زد...
ات: بفرمایید تو
خدمتکار: این چند دست لباس رو ارباب گفتن واستون بیارم
ات: ممنون... ولی میشه بگید اسم اربابتون چیع؟
خدمتکار: بهتون نگفتن
ات: اوم خب نه
خدمتکار: اسم ارباب کیم تهیونگ هست بزرگترین باند مافیا هستن
ات: چی...مافیا
خدمتکار: بله نمیدونستید
ات: نه
خدمتکار: خب دیگه من برم تا وقتی ارباب میان باید غذا و همه چی اماده باشه
ات: باشه میتونی بری
ویو ات
باورم نمیشد وقتی گفت اون یک مافیاس ولی هنوز نمیدونم واس چی منو اینجا نگهداشته باید هر جوریه یه راهی واس فرار پیدا کنم از این فکر اومدم بیرون لباسایی که داده بود رو پوشیدم رفتم بیرون از اتاق دیدم یه عمارت خیلی بزرگیه از پله ها رفتم پایین همینجوری میرفتم که یه در دیدم سیاه بود درو باز کردم رفتم تو اتاق کلا عکسای قدیمی تهیونگ با مامان باباش بود همینجوری داشتم به عکساشون نگا میکردم و بعد از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت حیاط خیلی جای قشنگی بود نشستم رو تاب همینجوری به اسمون خیره شده بودم تا اینکه دست یکی رو تو شونم حس کردم دیدم تهیونگ بود
تهیونگ: اینجا چیکار میکنی
ات: هیچی حصلم سر رفت اومدم حیاط
تهیونگ: خب خوبه
ات: ساعت چنده؟
تهیونگ: ۱ ظهر
ات: اها ممنون...میشه یه سوال بپرسم
تهیونگ: اوم بپرس
ات: اون عکسای قدیمی که تو اون اتاقه بود خودت بودی؟
تهیونگ: اون اتاقو دیدی؟
ات: خب... اره
تهیونگ: ارع من بودم و مامان بابام وقتی بچه بودم مامان بابامو تو یه تصادف از دست دادم
ویو ات
یاد بچگی خودم افتادم وقتی بابامو از دست دادم خیلی سختی کشیدم درکش میکنم خیلی سخته که این هم مامانشو از دست داده هم باباشو...
ات: متاسفم که پرسیدم ناراحتت کردم نمیدونستم
تهیونگ: اشکال نداره
ات: میشه بگی چرا منو اوردی اینجا
تهیونگ: چون ازت خوشم اومد
ات: ولی من میخام برم خونمون دلم واسه مامانم تنگ شده
تهیونگ: به وقتش میبرمت مامانتو میبینی ولی دوباره برمیگردی اینجا
ات: پس مجبور میشم فرار کنم
تهیونگ: فرارم کنی بد واست تموم میشه فکر فرار از سرت بیرون کن
ویو ات
اینو بهم گفت چیزی نگفتم و همبنجوری نشسته بودیم تا اینکه یکی صدامون زد...
خدمتکار: ارباب ناهار امادس بفرمایین تو
تهیونگ: پاشو بریم
ات: میل ندارم خودت برو
تهیونگ: باش... هرجور راحتی
ویو تهیونگ
فکنم با اون حرفم که گفتم فرار کنی بد میبینی ناراحت شده شاید خودش بیاد ناهار بخوره
کیوتا این نصف پارت دو ویسگون قبول نمیکنه کاملشو بزارم نصفشم میزارم🙂💙
۱۲.۲k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.