رمان غریبه ترین آشنا 💕🔗
part:12
دیانا: اومدم خونه و کادوی امیرو باز کردم دیدم که یه گردمبند ست برام خریده از امیر انتظار اینو نداشتم که همچین چیزی بهم بگه فقط فکر میکردم ما یه دوستیم
دیانا: صبح اومدم سر کلاس دیدم فقط من زود اومدم و کسی تو کلاس نبود
دیانا:
چند دقیقه ایی نشستهم که امیر اومد
دیانا: سلام
امیر: سلام
چند دقیقه بعد:
محراب: رضا ارسلان فردا برمیگرده بهت گفت؟
رضا: جدیی میگی؟
محراب: بخدا دروغم چیه؟
دیانا: وقتی اینو شنیدم بدنم سرد شد و یجوری شدم ، هم ناراحت بودم بدون خبر رفت و هم خوشحال بودم ک برگشته
فردا:
ارسلان: سلامممممم اومدمممم
رضا: چقد دلم برات تنگ شده بود
محراب: بیا ببینم
ارسلان: سلام خوبی؟
دیانا: سلام
دیانا: ارسلان چشماش داشت برق می زد منو میدید
محراب: ارسلان با امیر آشنا شدی؟
امیر: سلام خوبی
ارسلان: سلام قربونت
امیر: دیانا بیا بریم بوفه
دیانا: داشتم با امیر حرف می زدم که ارسلان اومد
°• برای ادامه ی پارت پیج مارو فالو کنید •° 🫀🔗
و منتظر پارت بعدی باشینن:)
دیانا: اومدم خونه و کادوی امیرو باز کردم دیدم که یه گردمبند ست برام خریده از امیر انتظار اینو نداشتم که همچین چیزی بهم بگه فقط فکر میکردم ما یه دوستیم
دیانا: صبح اومدم سر کلاس دیدم فقط من زود اومدم و کسی تو کلاس نبود
دیانا:
چند دقیقه ایی نشستهم که امیر اومد
دیانا: سلام
امیر: سلام
چند دقیقه بعد:
محراب: رضا ارسلان فردا برمیگرده بهت گفت؟
رضا: جدیی میگی؟
محراب: بخدا دروغم چیه؟
دیانا: وقتی اینو شنیدم بدنم سرد شد و یجوری شدم ، هم ناراحت بودم بدون خبر رفت و هم خوشحال بودم ک برگشته
فردا:
ارسلان: سلامممممم اومدمممم
رضا: چقد دلم برات تنگ شده بود
محراب: بیا ببینم
ارسلان: سلام خوبی؟
دیانا: سلام
دیانا: ارسلان چشماش داشت برق می زد منو میدید
محراب: ارسلان با امیر آشنا شدی؟
امیر: سلام خوبی
ارسلان: سلام قربونت
امیر: دیانا بیا بریم بوفه
دیانا: داشتم با امیر حرف می زدم که ارسلان اومد
°• برای ادامه ی پارت پیج مارو فالو کنید •° 🫀🔗
و منتظر پارت بعدی باشینن:)
۷.۲k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.