جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیستم
فردوسی یه چیزی بیشتر از منشی بود براش.
تلفن رو آی فون بود؛ صدا رو شناخت، همون خانم بود، گوشی رو گرفت و با نگاه تشکر آمیزی از منشی خواست بره بیرون و در و پشت سرش ببنده.
- " سلام، سهیل هستم " ... زن جوان خوش برخورد بود:
- " بله می شناسم شماره رو...اون خانم کی بود؟ "
- " منشیم... به جهت احتیاط "
- " بله...متوجه ام...خوبی تو؟ چه خبر؟ " ... برای احوالپرسی تماس نگرفته بود سهیل، گفت:
- " اشتباه می کردی...در باره شیوا... همه حدسیاتت اشتباه بود... میشناسمش... تنها هنری که نداره دروغ گفتنه! " ... زن جوان انتظار این حرف و نداشت:
- " تو چکار کردی سهیل؟!!! ... رفتی ازش پرسیدی؟ "
- " نهههه... جنگ زرگری راه انداختم...محکم بود...یه ذره هم ترس به چهره اش نیومد.. من بهش ایمان دارم "
صدای قهقه ی بی اختیار بهار ، خجالت زده اش کرد، خودش خوب می دونست دروغ گفتن هنر نمی خواست..جسارت می خواد...
چند ثانیه ای طول کشید که زن جوان و ناشناس تونست خنده اش و کنترل کنه...صدای نفس های عصبیه سهیل هشداری بود براش... وقتش بود که برگی برای جلب اعتماد سهیل رو کنه!:
- " من بهارم... سی ساله...مجرد...از دوستای صمیمیه شیوا...باید اسم من و شنیده باشی ازش؟!"
- " بله...زیاد...مخصوصا این دو ماه اخیر... کجا آشنا شدین؟ "
- " سوال بی ربطی بود بعد از دوماه...حالا که همه جیک و پیک زندگیت و سر درآوردم؟! باید قبل از اینا به خانمت می سپردی به هر بیگانه ای اعتماد نکنه...به هر حال فرقی هم نمی کنه..فرض کن تو مسجد آشنا شدیم در باب مساله ی گفتگوی زن و مرد نامحرم و ادله ی حرمتش!!!... "
سکوت سهیل سنگین بود، زن جوان ادامه داد:
شوخی کردم!!! توی یک سالن آرایش دیدمش... وقتی زیر دست آرایشگر خوابیده بود و می گفت مردش خوبه و کاری به کارش نداره..." ... سهیل این نیش زبان را باید جواب میداد:
- " شدی دایه مهربان تر از مادر؟! " ... نوبت ترفند دوباره ای بود از بهار:
- " چه صدای خاص و جذابی داری؟ تا حالا کسی بهت گفته؟ اون طنین عاشق کـُشه ته صدا ت و می گم" ... سهیل چندشش شد:
- " چی می خوای؟ "
- " هیچی...زوده برا خواستن... !!! به عنوان یه دوست نگران شیوا و روابطش بودم، اما از صبح دارم عکسایی رو که ازت دیدم و تو ذهنم رِیلود(reload) میکنم و دنبال این می گردم که مرد همه چی تمومی مثل تو ، چی کم گذاشته براش، که عاشق اون شهرستونی شده؟! "
- " شهرستونی؟ تو می شناسیش؟ طرف رو می گم؟! "
- " نه ممنون... مزاحم نمی شم... حالا چون اصرار می کنی قبول می کنم...کدوم رستوران؟ غذا دریایی هم داره؟ "
سهیل احتیاج داشت، به یک هم صحبت، به کسی که از خیلی چیزایی که اون ندیده بود ، خبر داشت :
- " نشه مثل صبح؟!! "
- " خیلی هم بی نصیب نموندی؟! کی بود اون خانم خوشگله؟! "
- " پس چرا جلو نیومدی؟ "
- "گفتم شاید معامله تون شد! " ... این نوع حرف زدن سهیل و کلافه می کرد:
- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم!!! "
- " آره ...گفته شیوا....شام می بینمت...راس ساعت هشت، آدرس رستوران رو برام اس کن " صدای بوسه ای و تمام...
سهیل هنوزم مطمئن نبود که بهار سر حرفش بمونه و بیاد، وقتش آزاد بود، ماشین و دو تا خیابون پایین تر پارک کرد و قدم زنون رفت طرف رستوران؛ با شناختی که از خودش داشت یه گوشه ی دنج رو انتخاب کرد تا اگه در برابر حرفای بهار از کوره در رفت، تو دید سایرین نباشه. رأس ساعت، زنی قد بلند با کت شلوار مشکی، دکمه های نقره ای و حاشیه های نگین دارش که نشون می داد با چه سلیقه و وسواسی دست دوز شدند؛ برش های کتی که به زحمت قسمتی از رونِ پاش و پوشش می داد، خوب تونسته بودند اندام رو متناسب تر از اونچه که بود، فرم بـِدن. شال سفید ابریشمی، بیشتر به سرو گردنش نما می دادن تا این که بخواد پوششی برای موهای قهوه ای و فر خورده اش باشن. آرایش کاملی داشت؛
انگار بار ها به اینجا اومده بود، آرام و موقر،مستقیم به طرف سهیل اومد، دستش و دراز کرد:
- " سلام، شبتون بخیر، بهار هستم. "
سهیل بلند شد و به جای دست دادن، صندلی روبروی خودش و نشون داد :
- " سلام، خوشوقتم، بفرمایین..."
شروع خوبی نبود برای بهار، با این حال، لبخندی زد و نشست. تمامه حس و حالی رو که شیوا از مردش تعریف کرده بود و می شد، در نظر اول تو وجود ِسهیل دید.
چهار شونه بود و قدبلند، عضلات به هم پیچیده ای داشت. پیراهن و کتش در عین گرون قیمتی، خیلی ساده انتخاب شده بودن، چشمای عسلی رنگی داشت که جبروت چهره ی مردونش رو به اعتدال می کشید.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_بیستم
فردوسی یه چیزی بیشتر از منشی بود براش.
تلفن رو آی فون بود؛ صدا رو شناخت، همون خانم بود، گوشی رو گرفت و با نگاه تشکر آمیزی از منشی خواست بره بیرون و در و پشت سرش ببنده.
- " سلام، سهیل هستم " ... زن جوان خوش برخورد بود:
- " بله می شناسم شماره رو...اون خانم کی بود؟ "
- " منشیم... به جهت احتیاط "
- " بله...متوجه ام...خوبی تو؟ چه خبر؟ " ... برای احوالپرسی تماس نگرفته بود سهیل، گفت:
- " اشتباه می کردی...در باره شیوا... همه حدسیاتت اشتباه بود... میشناسمش... تنها هنری که نداره دروغ گفتنه! " ... زن جوان انتظار این حرف و نداشت:
- " تو چکار کردی سهیل؟!!! ... رفتی ازش پرسیدی؟ "
- " نهههه... جنگ زرگری راه انداختم...محکم بود...یه ذره هم ترس به چهره اش نیومد.. من بهش ایمان دارم "
صدای قهقه ی بی اختیار بهار ، خجالت زده اش کرد، خودش خوب می دونست دروغ گفتن هنر نمی خواست..جسارت می خواد...
چند ثانیه ای طول کشید که زن جوان و ناشناس تونست خنده اش و کنترل کنه...صدای نفس های عصبیه سهیل هشداری بود براش... وقتش بود که برگی برای جلب اعتماد سهیل رو کنه!:
- " من بهارم... سی ساله...مجرد...از دوستای صمیمیه شیوا...باید اسم من و شنیده باشی ازش؟!"
- " بله...زیاد...مخصوصا این دو ماه اخیر... کجا آشنا شدین؟ "
- " سوال بی ربطی بود بعد از دوماه...حالا که همه جیک و پیک زندگیت و سر درآوردم؟! باید قبل از اینا به خانمت می سپردی به هر بیگانه ای اعتماد نکنه...به هر حال فرقی هم نمی کنه..فرض کن تو مسجد آشنا شدیم در باب مساله ی گفتگوی زن و مرد نامحرم و ادله ی حرمتش!!!... "
سکوت سهیل سنگین بود، زن جوان ادامه داد:
شوخی کردم!!! توی یک سالن آرایش دیدمش... وقتی زیر دست آرایشگر خوابیده بود و می گفت مردش خوبه و کاری به کارش نداره..." ... سهیل این نیش زبان را باید جواب میداد:
- " شدی دایه مهربان تر از مادر؟! " ... نوبت ترفند دوباره ای بود از بهار:
- " چه صدای خاص و جذابی داری؟ تا حالا کسی بهت گفته؟ اون طنین عاشق کـُشه ته صدا ت و می گم" ... سهیل چندشش شد:
- " چی می خوای؟ "
- " هیچی...زوده برا خواستن... !!! به عنوان یه دوست نگران شیوا و روابطش بودم، اما از صبح دارم عکسایی رو که ازت دیدم و تو ذهنم رِیلود(reload) میکنم و دنبال این می گردم که مرد همه چی تمومی مثل تو ، چی کم گذاشته براش، که عاشق اون شهرستونی شده؟! "
- " شهرستونی؟ تو می شناسیش؟ طرف رو می گم؟! "
- " نه ممنون... مزاحم نمی شم... حالا چون اصرار می کنی قبول می کنم...کدوم رستوران؟ غذا دریایی هم داره؟ "
سهیل احتیاج داشت، به یک هم صحبت، به کسی که از خیلی چیزایی که اون ندیده بود ، خبر داشت :
- " نشه مثل صبح؟!! "
- " خیلی هم بی نصیب نموندی؟! کی بود اون خانم خوشگله؟! "
- " پس چرا جلو نیومدی؟ "
- "گفتم شاید معامله تون شد! " ... این نوع حرف زدن سهیل و کلافه می کرد:
- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم!!! "
- " آره ...گفته شیوا....شام می بینمت...راس ساعت هشت، آدرس رستوران رو برام اس کن " صدای بوسه ای و تمام...
سهیل هنوزم مطمئن نبود که بهار سر حرفش بمونه و بیاد، وقتش آزاد بود، ماشین و دو تا خیابون پایین تر پارک کرد و قدم زنون رفت طرف رستوران؛ با شناختی که از خودش داشت یه گوشه ی دنج رو انتخاب کرد تا اگه در برابر حرفای بهار از کوره در رفت، تو دید سایرین نباشه. رأس ساعت، زنی قد بلند با کت شلوار مشکی، دکمه های نقره ای و حاشیه های نگین دارش که نشون می داد با چه سلیقه و وسواسی دست دوز شدند؛ برش های کتی که به زحمت قسمتی از رونِ پاش و پوشش می داد، خوب تونسته بودند اندام رو متناسب تر از اونچه که بود، فرم بـِدن. شال سفید ابریشمی، بیشتر به سرو گردنش نما می دادن تا این که بخواد پوششی برای موهای قهوه ای و فر خورده اش باشن. آرایش کاملی داشت؛
انگار بار ها به اینجا اومده بود، آرام و موقر،مستقیم به طرف سهیل اومد، دستش و دراز کرد:
- " سلام، شبتون بخیر، بهار هستم. "
سهیل بلند شد و به جای دست دادن، صندلی روبروی خودش و نشون داد :
- " سلام، خوشوقتم، بفرمایین..."
شروع خوبی نبود برای بهار، با این حال، لبخندی زد و نشست. تمامه حس و حالی رو که شیوا از مردش تعریف کرده بود و می شد، در نظر اول تو وجود ِسهیل دید.
چهار شونه بود و قدبلند، عضلات به هم پیچیده ای داشت. پیراهن و کتش در عین گرون قیمتی، خیلی ساده انتخاب شده بودن، چشمای عسلی رنگی داشت که جبروت چهره ی مردونش رو به اعتدال می کشید.
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۶.۳k
۱۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.