رمان مال منی
#پارت۱۰۶
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامانوبابام به نوبت بغلش کردنوچقدمن ازدیدن این صحنه خوشحال بودموخداروشکرمیکردم
همچی مثل یه خواب خوبوشیرین بودکه دوس نداشتم ازش بیدارشم
بعدازاومدن عاقد،اهنگوقطع کردنوهمگی نشستن
قرانودستم گرفتموشروع به خوندن کردم عاقدبعدازکارای لازم شروع کردبه خوندن خطبه ی عقد
_ دوشیزه مکرّمه سرکارخانم ارمغان اقبالی فرزندناصرایاوکیلم شمارابه مهریه ی۱۴عددسکه ی تمام بهارازادی ویک جلدقران کریم واینه شمدان به عقد دائم اقای اکتای کامران دربیارم،بنده وکیلم
نگارکه قندو روسرمون میسابیدبلندگفت
_عروس رفته گل بچینه هنوزبرنگشته
حرفی نزدم که عاقد دوباره سوالشوپرسیداینبارنگارگفت
_عروس رفته دم دستش یه گلاب بخره بیاد
همه خندیدن که عاقدسومین بارخوند
اینباربازم نگاراجازه ی حرفی به من ندادوگفت
_عروس زیر لفظی میخواد
زیرلب فوشی به جدوابادنگاردادم که اکتای شنیدوباخنده دست توجیب کتش کردوجعبه ی کوچیکومخملی دراوردوگذاشت روپام
نگارخم شد دم گوشم گفت
_بازکن ببین یوقت پوچ نباشه خالی ببنده اون ازمهریه ات اینم خالی درمیادسرت بی کلاه میمونه خر
مثل خودش اروم ولی باحرص گفتم
_کاش لال میشدی یه دیقه تو آبروموبردی
میدونستم شوخی میکنه چون درجریان بودکه اکتای مهریه ی سنگینی برام درنظرداشتوباکلی اصرارمن۱۴تاسکه روقبول کرد،نگاربی حرف خندیدودوباره به حالت قبلش برگشت جعبه روبازکردم
دستبندالماس خیلی ظریفی داخلش بودکه دلموبردباعشق نگاه اکتای کردم
_مرسی میخواستی چیکاراخه
چشمکی زدوگفت
_وظیفه بودبانو
لبخندم عمیق ترشدکه عاقدبرای چهارمین بارپرسید
که نگاهم به سمت مامانوباباواقاجون کشیده شدوباتکون دادن سرشون باخجالت جواب دادم
_بااجازه ی پدرومادرم وپدربزرگم بله
صدای دستوجیغ مهمونابلندشد
اینبارعاقدازاکتای پرسیدکه همون اول بله رودادوباعث خنده ی جمع شد
عاقدشروع به خوندن خطبه کرد
_بسم الله الرحمن الرحیم أنکحتُ و زوّجتُ مُوکِّلَتی ارمغان بمُوکِّلِی اکتای عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ….قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.
*بالاخره بعدازکلی امضاودنگوفنگ مارسمازنوشوهرشدیم مهمونایکی یکی اومدن پیشمونوتبریک گفتن بابابهم یه سرویس طلاومامان انگشتریادگارمادربزرگموبهم دادواقاجونم ویلای شمالشوبنامم زده بودوسندشوبهم داد
کلی شرمنده ام کرده بودن
بابایه ساعت مارکم به اکتای هدیه دادواکتای برای اولین بارازگرفتن کادوی باباحسابی ذوق کرده بود
دراخرایمانوستاره اومدنوتبریک گفتن اونام یه سرویس طلاهدیه دادنوبعدازبغل وماچ رفتن نشستن
خسته روصندلی ولوشدم که اکتای باخنده گفت
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامانوبابام به نوبت بغلش کردنوچقدمن ازدیدن این صحنه خوشحال بودموخداروشکرمیکردم
همچی مثل یه خواب خوبوشیرین بودکه دوس نداشتم ازش بیدارشم
بعدازاومدن عاقد،اهنگوقطع کردنوهمگی نشستن
قرانودستم گرفتموشروع به خوندن کردم عاقدبعدازکارای لازم شروع کردبه خوندن خطبه ی عقد
_ دوشیزه مکرّمه سرکارخانم ارمغان اقبالی فرزندناصرایاوکیلم شمارابه مهریه ی۱۴عددسکه ی تمام بهارازادی ویک جلدقران کریم واینه شمدان به عقد دائم اقای اکتای کامران دربیارم،بنده وکیلم
نگارکه قندو روسرمون میسابیدبلندگفت
_عروس رفته گل بچینه هنوزبرنگشته
حرفی نزدم که عاقد دوباره سوالشوپرسیداینبارنگارگفت
_عروس رفته دم دستش یه گلاب بخره بیاد
همه خندیدن که عاقدسومین بارخوند
اینباربازم نگاراجازه ی حرفی به من ندادوگفت
_عروس زیر لفظی میخواد
زیرلب فوشی به جدوابادنگاردادم که اکتای شنیدوباخنده دست توجیب کتش کردوجعبه ی کوچیکومخملی دراوردوگذاشت روپام
نگارخم شد دم گوشم گفت
_بازکن ببین یوقت پوچ نباشه خالی ببنده اون ازمهریه ات اینم خالی درمیادسرت بی کلاه میمونه خر
مثل خودش اروم ولی باحرص گفتم
_کاش لال میشدی یه دیقه تو آبروموبردی
میدونستم شوخی میکنه چون درجریان بودکه اکتای مهریه ی سنگینی برام درنظرداشتوباکلی اصرارمن۱۴تاسکه روقبول کرد،نگاربی حرف خندیدودوباره به حالت قبلش برگشت جعبه روبازکردم
دستبندالماس خیلی ظریفی داخلش بودکه دلموبردباعشق نگاه اکتای کردم
_مرسی میخواستی چیکاراخه
چشمکی زدوگفت
_وظیفه بودبانو
لبخندم عمیق ترشدکه عاقدبرای چهارمین بارپرسید
که نگاهم به سمت مامانوباباواقاجون کشیده شدوباتکون دادن سرشون باخجالت جواب دادم
_بااجازه ی پدرومادرم وپدربزرگم بله
صدای دستوجیغ مهمونابلندشد
اینبارعاقدازاکتای پرسیدکه همون اول بله رودادوباعث خنده ی جمع شد
عاقدشروع به خوندن خطبه کرد
_بسم الله الرحمن الرحیم أنکحتُ و زوّجتُ مُوکِّلَتی ارمغان بمُوکِّلِی اکتای عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ….قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.
*بالاخره بعدازکلی امضاودنگوفنگ مارسمازنوشوهرشدیم مهمونایکی یکی اومدن پیشمونوتبریک گفتن بابابهم یه سرویس طلاومامان انگشتریادگارمادربزرگموبهم دادواقاجونم ویلای شمالشوبنامم زده بودوسندشوبهم داد
کلی شرمنده ام کرده بودن
بابایه ساعت مارکم به اکتای هدیه دادواکتای برای اولین بارازگرفتن کادوی باباحسابی ذوق کرده بود
دراخرایمانوستاره اومدنوتبریک گفتن اونام یه سرویس طلاهدیه دادنوبعدازبغل وماچ رفتن نشستن
خسته روصندلی ولوشدم که اکتای باخنده گفت
۷۴۱
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.