شاهزاده اهریمنی پارت 11
شاهزاده اهریمنی پارت 11
رایا ✨🩸:
تو تاریکی راهرو ها بی دلیل قدم میزدم .
تنها روشنایی ... مشعل های وصل شده به دیوار بود .
داشتم با خودم فکر میکردم .
یعنی حتی یک درصد وجود داره که بتونم با مایلز سازگار بشم ؟
آخرین باری که پیش هم بودیم .....
سرمو تند تند تکون دادم تا خاطرات اون لحظه از ذهنم بیرون بره .
ولی نه .... خاطرات وحشتناک و بد مثل سرباز های نیزه به دست به ذهنم حمله میکردن و مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشدن .
یه لحظه تو راهرو ها وایسادم .
نفس نفس میزدم .
دستمو رو قلبم گذاشتم و به دیوار تکیه دادم .
نفسم کم کم جا اومد و خاطرات از ذهنم دور شدن .
سکوت تو راهرو ها حکمرانی میکرد تا اینکه ..... صدای تیزی سکوت رو شکست !
به طور غریزی یه قدم اونور تر رفتم و چاقوی تیزی با فاصله میلی متری از صورتم به دیوار فرو رفت .
احساس کردم کسی نگاهم میکنه...... همون حسی که شدو داخل شهر ازش حرف میزد .
نگاهم به طرف سایه ها رفت .
دو تا چشم نقره ای .... سرد و بی روح مثل برف .
مایلز از بین سایه ها بیرون اومد .
مایلز ـ هنوزم عکس العمل سریعی داری .
رفتم نزدیکش و شروع کردم به داد زدن .
ـ آره . تو هم مثل قبلنا ترسویی . هنوز اونقدر میترسی که از داخل تاریکی حمله میکنی و عرضه نشون دادن خودتو نداری .
چاقو رو از داخل دیوار بیرون کشیدم و زیر گلوش گرفتم .
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد .
مایلز ـ باشه باشه دختر آروم باش من تسلیمم میدونم که اونقدری دیوونه هستی که بتونی منو بکشی .
و چاقو رو با انگشتش کمی از گلوش دور کرد .
تو چشمای مایلز چیز های زیادی دیده میشد . البته هر چیزی به غیر از پشیمونی . ولی بیشتر از همشون .... حقه بازی .
ازش فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم .
و البته که چاقو رو بهش پس ندادم .
تو راهرو ها بودم و به سمت اتاقم میرفتم که شدو دویید سمتم و یهویی بغلم کرد .
ـ امممم ... شدو ؟ چی شده ؟
شدو ـ ببینم خوبی ؟ آسیب دیدی ؟
ـ داداشم نگرانم شده ؟
یه ابرومو بالا انداختم .
یهویی دوباره به اون حالت جدی و طبیعی خودش برگشت .
شدو ـ امممم ... نه نه فقط چیزه .... گونه ت .
و دستی روی لپم کشید .
ـ چی شده ؟
شدو ـ زخمی شدی .
ـ واقعا ؟
و رو لپم دست کشیدم .
یه زخم سطحی بود و خونریزی داشت البته خیلی کم .
چون اهریمنم زخم سریع ترمیم شد .
احتمالا وقتی مایلز چاقو رو پرت کرد لبه ش بدون اینکه بفهمم به صورتم کشیده شده .
ـ من .... من باید برم . برمیگردم .
به سمت اتاقم حرکت کردم .
چاقو رو تو دستم گرفتم و با دقت نگاهش میکردم .
خون هنوز رو لبه چاقو بود .
به جواهر روی دسته نگاه کردم .
این جواهر فقط تو سرزمینی که مایلز ازش اومده بود پیدا میشد .
بهش میگن جواهر ماه .
میگن وقتی یه تیکه از ماه و قطره کوچیکی از خورشید به هم برخورد میکنن ، با همدیگه این جواهرو میسازن .
رو جواهر دست کشیدم .
خیلی با دقت به شکل قطره اشک تراشیده شده بود .
ولی انگار.... چیزی توش بود .
یه حاله عجیب توش حرکت میکرد . رنگی نداشت ولی به طرز عجیبی میدرخشید .
اون ... چی بود ؟ .....
رایا ✨🩸:
تو تاریکی راهرو ها بی دلیل قدم میزدم .
تنها روشنایی ... مشعل های وصل شده به دیوار بود .
داشتم با خودم فکر میکردم .
یعنی حتی یک درصد وجود داره که بتونم با مایلز سازگار بشم ؟
آخرین باری که پیش هم بودیم .....
سرمو تند تند تکون دادم تا خاطرات اون لحظه از ذهنم بیرون بره .
ولی نه .... خاطرات وحشتناک و بد مثل سرباز های نیزه به دست به ذهنم حمله میکردن و مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشدن .
یه لحظه تو راهرو ها وایسادم .
نفس نفس میزدم .
دستمو رو قلبم گذاشتم و به دیوار تکیه دادم .
نفسم کم کم جا اومد و خاطرات از ذهنم دور شدن .
سکوت تو راهرو ها حکمرانی میکرد تا اینکه ..... صدای تیزی سکوت رو شکست !
به طور غریزی یه قدم اونور تر رفتم و چاقوی تیزی با فاصله میلی متری از صورتم به دیوار فرو رفت .
احساس کردم کسی نگاهم میکنه...... همون حسی که شدو داخل شهر ازش حرف میزد .
نگاهم به طرف سایه ها رفت .
دو تا چشم نقره ای .... سرد و بی روح مثل برف .
مایلز از بین سایه ها بیرون اومد .
مایلز ـ هنوزم عکس العمل سریعی داری .
رفتم نزدیکش و شروع کردم به داد زدن .
ـ آره . تو هم مثل قبلنا ترسویی . هنوز اونقدر میترسی که از داخل تاریکی حمله میکنی و عرضه نشون دادن خودتو نداری .
چاقو رو از داخل دیوار بیرون کشیدم و زیر گلوش گرفتم .
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد .
مایلز ـ باشه باشه دختر آروم باش من تسلیمم میدونم که اونقدری دیوونه هستی که بتونی منو بکشی .
و چاقو رو با انگشتش کمی از گلوش دور کرد .
تو چشمای مایلز چیز های زیادی دیده میشد . البته هر چیزی به غیر از پشیمونی . ولی بیشتر از همشون .... حقه بازی .
ازش فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم .
و البته که چاقو رو بهش پس ندادم .
تو راهرو ها بودم و به سمت اتاقم میرفتم که شدو دویید سمتم و یهویی بغلم کرد .
ـ امممم ... شدو ؟ چی شده ؟
شدو ـ ببینم خوبی ؟ آسیب دیدی ؟
ـ داداشم نگرانم شده ؟
یه ابرومو بالا انداختم .
یهویی دوباره به اون حالت جدی و طبیعی خودش برگشت .
شدو ـ امممم ... نه نه فقط چیزه .... گونه ت .
و دستی روی لپم کشید .
ـ چی شده ؟
شدو ـ زخمی شدی .
ـ واقعا ؟
و رو لپم دست کشیدم .
یه زخم سطحی بود و خونریزی داشت البته خیلی کم .
چون اهریمنم زخم سریع ترمیم شد .
احتمالا وقتی مایلز چاقو رو پرت کرد لبه ش بدون اینکه بفهمم به صورتم کشیده شده .
ـ من .... من باید برم . برمیگردم .
به سمت اتاقم حرکت کردم .
چاقو رو تو دستم گرفتم و با دقت نگاهش میکردم .
خون هنوز رو لبه چاقو بود .
به جواهر روی دسته نگاه کردم .
این جواهر فقط تو سرزمینی که مایلز ازش اومده بود پیدا میشد .
بهش میگن جواهر ماه .
میگن وقتی یه تیکه از ماه و قطره کوچیکی از خورشید به هم برخورد میکنن ، با همدیگه این جواهرو میسازن .
رو جواهر دست کشیدم .
خیلی با دقت به شکل قطره اشک تراشیده شده بود .
ولی انگار.... چیزی توش بود .
یه حاله عجیب توش حرکت میکرد . رنگی نداشت ولی به طرز عجیبی میدرخشید .
اون ... چی بود ؟ .....
۴.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.