پارت ۲۴ فیک عشق بی نهایت
پارت ۲۴ فیک عشق بی نهایت
رانا به نیارایی که داشت از شدت سرما میلرزید نگاه کرد و با کنایه گفت
_لباس خوب نداشتی بپوشی؟؟؟
سهون به نیارا نگاه کرد و بعد پالتو شو دراورد و انداخت روی شونه ی نیارا و گفت
_چرا داشت...ولی صبح به اندازه ی الان سرد نبود...
بالاخره نیارا اونجا تک و تنها بود بین اون دوستا و یکی باید طرفداریشو میکرد . رانا از این کار سهون به شدت عصبانی شد . رانا همونطور که به چمن خیره شده بود گفت
_ولی ها...چقدر بعضیا بدبختن که یکی باید ازشون حمایت کنه...
نیارا از خجالت سرخ شد و سرشو انداخت پایین . سهون خیلی عصبانی به رانا نگاه کرد و وقتی رانا سرشو اورد بالا و نگاه پر از خشم سهون رو دید صداشو صاف کرد وجوری رفتار کرد که انگار هیچی نگفته . سهون برای اینکه نیارا بیشتر از این اذیت نشه بلند شد و گفت
سهون_من...واقعا خستم...بهتره ما بریم هتل...شما هم برگردید
لوهان به یه ثانیه نکشیده بلند شد و ایستاد
_عمرا برنمیگردم...من تا هنا رو نبینم از اینجا نمیرم...
نیارا_هنا؟؟
نیارا و رانا هم بلند شدن . سهون لبخند زد و با همون لبخندش توضیح داد
_آقا ، هنا رو تو یه کوچه ی قدیمی دیده یک دل نه صد دل عاشقش شده تحقیق کرده بعد رفته حامیش شده اورده دبیرستان ما باهاش ارتباط برقرار کنه
رانا با چشم های چهارتا شده به لوهان خیره شد
_اوپا واقعا؟؟؟؟
نیارا خیلی اروم جوری که کسی نفهمه گفت
_ماشاالله چشش دنبال همس...یکی کمه دوتا غمه سه تا خاطره جمعه...سومیم حتما کایه...
سهون که قسمت آخر حرف نیارا رو شنیده بود که میگفت « یکی کمه دوتا غمه سه تا خاطره جمعه سومیم حتما کیه » سرشو انداخت پایین و لبخند گشادی زد . چون اسم کایو برده بود اگه کای با رانا رل میزد دیگه نیارا رو ول میکرد . خیلی اروم گفت
_ایشالا که کایه...
بعد سرشو اورد بالا و به بچه ها نگاه کرد
_بریم؟؟؟؟
***
سهون یکم روی میز خم شد
_جانگ هیون اتاق متاق خالی نشده؟؟
جانگ هیون_نه جناب...خالی نشده...
نیارا_میتونیم مهمون هامون رو توی اتاق خودمون نگهداریم؟؟
رانا_من نمی خوام باتو تو یه اتاق باشم...یکمی نهایتو میکشم...
نیارا_اِاااا واقعا؟؟؟...خوب آخه من با سهون هم اتاقیم از اون لحاظ گفتم
رانا سریع حرفشو عوض کرد
_نه میمونم میمونم...
لوهان_خوبه...منم که اتاق هنا میمونم
به جانگ هیون نگاه کرد
_خوب...میشه شماره ی اتاق کیم هنا رو بدید ؟؟؟
جانگ هیون بعد کلی گشتن شماره ی اتاق هنا رو پیدا کرد و داد به لوهان و لوهان رفت . بعد از اون سهون و دخترا از جانگ هیون خداحافظی کردن و رفتن اتاقشون . نیارا بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد به جمع کردن وسایلش . رانا و سهونم که داشتن حرف میزدن و متوجه اینکه نیارا وسایلشو جمع میکنه نشدن . نیارا بعد از اینکه وسایلاشو توی ساک ریخت و درشو بست بلند شد و گفت
_من میخوام برم اتاق کای...
سهون با شنیدن این حرف سریع بلند شد
_چرا؟؟
_خوب...سه نفری جا نمیشیم که...منم گفتم برم اتاق کای
سهون_نه تو نرو...رانا میره اونجا...
رانا_نه...من کایو نمیشناسم...نمیرم
نیارا_حق داره... من برم بهتره
سهون_بیا بشین سرجات...من میرم اتاق کای
رانا_نهههههههه...من نیارا رو هم خیلی نمیشناسم...فقط باهاش همکلاسی بودم...دلم نمی خواد با کسی که نمیشناسم باشم...
نیارا_من رفتم...
سهون با حرص اسم نیارا رو صدا زد
_نیاراااا...
نیارا_فکر نمی کنم بهت ربطی داشته باشه...
رانا_این زیاده روی نیست؟؟...برای کسی که الان داره با رئیسش حرف میزنه...
نیارا به رانا نگاه کرد
نیارا_رئیسمه؟؟؟؟
و دوباره به سهون نگاه کرد
_پس لزومی نمیبینم که تو کارم دخالت کنه...
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و درو خیلی محکم کوبید . رفت شماره ی اتاق کای رو گرفت و رفت دم اتاق کای و در زد . کای در رو باز کرد
نیارا_میتونم اتاقت بمونم؟؟
کای یکم گنگ نگاهش کرد و بعد گفت
_البته البته...
نیارا رفت داخل اتاق کای و روی تختش نشست و ساکشو گوشه ی تخت گزاشت .
نیارا_تو که مشکلی نداری رو یه تخت بخوابیم...اخه بالش پتو نیست...
کای_نه نه...مشکلی ندارم...
اینو گفت و رفت کنار نیارا نشست و بعد باهم خوابیدن
....
رانا به نیارایی که داشت از شدت سرما میلرزید نگاه کرد و با کنایه گفت
_لباس خوب نداشتی بپوشی؟؟؟
سهون به نیارا نگاه کرد و بعد پالتو شو دراورد و انداخت روی شونه ی نیارا و گفت
_چرا داشت...ولی صبح به اندازه ی الان سرد نبود...
بالاخره نیارا اونجا تک و تنها بود بین اون دوستا و یکی باید طرفداریشو میکرد . رانا از این کار سهون به شدت عصبانی شد . رانا همونطور که به چمن خیره شده بود گفت
_ولی ها...چقدر بعضیا بدبختن که یکی باید ازشون حمایت کنه...
نیارا از خجالت سرخ شد و سرشو انداخت پایین . سهون خیلی عصبانی به رانا نگاه کرد و وقتی رانا سرشو اورد بالا و نگاه پر از خشم سهون رو دید صداشو صاف کرد وجوری رفتار کرد که انگار هیچی نگفته . سهون برای اینکه نیارا بیشتر از این اذیت نشه بلند شد و گفت
سهون_من...واقعا خستم...بهتره ما بریم هتل...شما هم برگردید
لوهان به یه ثانیه نکشیده بلند شد و ایستاد
_عمرا برنمیگردم...من تا هنا رو نبینم از اینجا نمیرم...
نیارا_هنا؟؟
نیارا و رانا هم بلند شدن . سهون لبخند زد و با همون لبخندش توضیح داد
_آقا ، هنا رو تو یه کوچه ی قدیمی دیده یک دل نه صد دل عاشقش شده تحقیق کرده بعد رفته حامیش شده اورده دبیرستان ما باهاش ارتباط برقرار کنه
رانا با چشم های چهارتا شده به لوهان خیره شد
_اوپا واقعا؟؟؟؟
نیارا خیلی اروم جوری که کسی نفهمه گفت
_ماشاالله چشش دنبال همس...یکی کمه دوتا غمه سه تا خاطره جمعه...سومیم حتما کایه...
سهون که قسمت آخر حرف نیارا رو شنیده بود که میگفت « یکی کمه دوتا غمه سه تا خاطره جمعه سومیم حتما کیه » سرشو انداخت پایین و لبخند گشادی زد . چون اسم کایو برده بود اگه کای با رانا رل میزد دیگه نیارا رو ول میکرد . خیلی اروم گفت
_ایشالا که کایه...
بعد سرشو اورد بالا و به بچه ها نگاه کرد
_بریم؟؟؟؟
***
سهون یکم روی میز خم شد
_جانگ هیون اتاق متاق خالی نشده؟؟
جانگ هیون_نه جناب...خالی نشده...
نیارا_میتونیم مهمون هامون رو توی اتاق خودمون نگهداریم؟؟
رانا_من نمی خوام باتو تو یه اتاق باشم...یکمی نهایتو میکشم...
نیارا_اِاااا واقعا؟؟؟...خوب آخه من با سهون هم اتاقیم از اون لحاظ گفتم
رانا سریع حرفشو عوض کرد
_نه میمونم میمونم...
لوهان_خوبه...منم که اتاق هنا میمونم
به جانگ هیون نگاه کرد
_خوب...میشه شماره ی اتاق کیم هنا رو بدید ؟؟؟
جانگ هیون بعد کلی گشتن شماره ی اتاق هنا رو پیدا کرد و داد به لوهان و لوهان رفت . بعد از اون سهون و دخترا از جانگ هیون خداحافظی کردن و رفتن اتاقشون . نیارا بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد به جمع کردن وسایلش . رانا و سهونم که داشتن حرف میزدن و متوجه اینکه نیارا وسایلشو جمع میکنه نشدن . نیارا بعد از اینکه وسایلاشو توی ساک ریخت و درشو بست بلند شد و گفت
_من میخوام برم اتاق کای...
سهون با شنیدن این حرف سریع بلند شد
_چرا؟؟
_خوب...سه نفری جا نمیشیم که...منم گفتم برم اتاق کای
سهون_نه تو نرو...رانا میره اونجا...
رانا_نه...من کایو نمیشناسم...نمیرم
نیارا_حق داره... من برم بهتره
سهون_بیا بشین سرجات...من میرم اتاق کای
رانا_نهههههههه...من نیارا رو هم خیلی نمیشناسم...فقط باهاش همکلاسی بودم...دلم نمی خواد با کسی که نمیشناسم باشم...
نیارا_من رفتم...
سهون با حرص اسم نیارا رو صدا زد
_نیاراااا...
نیارا_فکر نمی کنم بهت ربطی داشته باشه...
رانا_این زیاده روی نیست؟؟...برای کسی که الان داره با رئیسش حرف میزنه...
نیارا به رانا نگاه کرد
نیارا_رئیسمه؟؟؟؟
و دوباره به سهون نگاه کرد
_پس لزومی نمیبینم که تو کارم دخالت کنه...
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و درو خیلی محکم کوبید . رفت شماره ی اتاق کای رو گرفت و رفت دم اتاق کای و در زد . کای در رو باز کرد
نیارا_میتونم اتاقت بمونم؟؟
کای یکم گنگ نگاهش کرد و بعد گفت
_البته البته...
نیارا رفت داخل اتاق کای و روی تختش نشست و ساکشو گوشه ی تخت گزاشت .
نیارا_تو که مشکلی نداری رو یه تخت بخوابیم...اخه بالش پتو نیست...
کای_نه نه...مشکلی ندارم...
اینو گفت و رفت کنار نیارا نشست و بعد باهم خوابیدن
....
۱۱۸.۲k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.