فیک عاشقی p9
(پرش زمانی خونه )
ا/ت ویو: هیونجین منو رسوند خونه و خودش رفت . رفتم داخل و یک لبخند مصنوعی زدم و سلام کردم و رفتم داخل اتاقم .
خودمو انداختم رو تخت . بعدش رفتم حموم و...
بعد از چهل دقیقه از حموم اومدم بیرون و لباسام رو پوشیدم و موهام رو سشوار گرفتم .
چون پوستم خشک شده بود کرم مرطوب کننده زدم که مامانم برای نهار صدام زد .
تازگیا اصلا گشنم نمیشد . تو مدرسه خورده بودم چند لقمه . بهش گفتم
ا/ت: من نهار خوردم مامانی.
مامان ا/ت: باشه .
ا/ت ویو: بعدش رفتم روی تخت دراز کشیدم و یکم رفتم تو گوشی که دیدم یک ساعت شده . دیگه نخوابیدم بازم تو گوشی چرخیدم که دیدم شب شد .
بلند شدم موهامو گوجه ای بالای سرم بستم رفتم دسشویی صورتمو شستم تا یکم سرحال بشم .
بعدش رفتم سمت میزم پشتش نشستم و کتابمو برداشتم و مشغول ریاضی حل کردن شدم . بعد از یک ساعت تموم شد.
بعدش رفتم سراغ درسام . سروع کردم به خوندن .
چون یاد گیریم بالا بود کلا ده دقیقه طول کشید . خوندمش و با خستگی رفتم تو تخت تا بخوابم .
زندگیم کلا تو اتاقم خلاصه میشد . مامان و بابام خیلی گیر میدادن میگفتن بیا بیرون یکم ببینیمت و از این حرفا .ولی هیچکس منو درک نمی کرد . من تو اتاق خودم حال بهتری داشتم . راحت بودم . وقتی از اتاقم میرفتم بیرون یا کلا مهمونی وجایی که میرفتیم . احساس بدی داشتم . خلقم تنگ میشد انگار که به تنهایی و سکوت اتاقم عادت کرده بودم . موعتادش شده بودم .
تنهایی و تاریکی .
رو تخت خودمو ولو کردم و مثل همیشه هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم و بهش گوش دادم .
یک لحظه به فکر این افتادم که چقدر خانوادمو دوست دارم . ولی اونا فکر میکنن خیلی بی خیالم و برام مهم نیستن . قطره اشکی از گوشه چشمم چکید . سرمو تو بالشتم فرو بردم و بی این فکر کردم که من انقدر دوستام رو دوست دارم و فقط اونا رو دارم و بهشون وابستم . اما اونا چی؟
اصلا منو یادشون میومد؟ یا فقط تو مدرسه چون حوصلشون سر میرفت باهام میچرخیدن .
چند قطره اشک دیگم از چشمام چکید . بعدش دیگه یکم تو مغزم سناریو ساختم . خوابم میومد . خیلی زیاد . اما هرکاری میکردم خوابم نمی برد . چرخیدم اینور اونور . سرمو از تخت آویزون کردم . اینطوری خوابم میگرفت . چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم .(این حرفارو با تمام وجود درک کردم . زندگی خودم رو نوشتم .🙃)
ا/ت ویو: صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم . رفتم دسشویی و....
رفتم پایین صبحانه خوردم و به سمت مدرسه حرکت کردم . رفتم داخل حیاط مدرسه و از حیاط گذشتم و رفتم داخل سالن مدرسه .
داشتم میرفتم که یهو تهیونگ اومد جلوم . دستاش پشت سرش بود . بهم گفت .
تهیونگ: سلام خانوم خوشگله .
ا/ت: سلام(با سردی و تعجب)
راوی: همه داشتم با تعجب به تهیونگ و ا/ت نگاه میکردن . دخترا بدجوری حسودی شون شده بود که با حرف تهیونگ دیگه کلا آتیش گرفتن. . تهیونگ گفت .
تهیونگ: ا/ت ..... خب .... راستش ..... من ازت ..... خوشم میاد میشه باهام قرار بزاری؟(نگاه مظلوم و استرس)
ا/ت ویو: از حرفش جا خوردم یعنی اون.... از من خوشش میاد ؟؟ ولی من نه . همه دنبالش بودن . اصلا من نمیشناختمش . گفتم.
ا/ت: ..........
ببینین چه ادمین خوبی دارین . اصلا جای حساس کات نمی کنه 😊
راستی . دویست تایی شدمون مبارک🥳🥳
ایندفعه شرط میزارم .
شرطا:
لایک: ۳۰
کامنت:۵۰
امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا حمایت کنید و نظراتتون رو درمورد فیکم بگید .❤️
به نظرتون ا/ت چه جوابی میده؟
ا/ت ویو: هیونجین منو رسوند خونه و خودش رفت . رفتم داخل و یک لبخند مصنوعی زدم و سلام کردم و رفتم داخل اتاقم .
خودمو انداختم رو تخت . بعدش رفتم حموم و...
بعد از چهل دقیقه از حموم اومدم بیرون و لباسام رو پوشیدم و موهام رو سشوار گرفتم .
چون پوستم خشک شده بود کرم مرطوب کننده زدم که مامانم برای نهار صدام زد .
تازگیا اصلا گشنم نمیشد . تو مدرسه خورده بودم چند لقمه . بهش گفتم
ا/ت: من نهار خوردم مامانی.
مامان ا/ت: باشه .
ا/ت ویو: بعدش رفتم روی تخت دراز کشیدم و یکم رفتم تو گوشی که دیدم یک ساعت شده . دیگه نخوابیدم بازم تو گوشی چرخیدم که دیدم شب شد .
بلند شدم موهامو گوجه ای بالای سرم بستم رفتم دسشویی صورتمو شستم تا یکم سرحال بشم .
بعدش رفتم سمت میزم پشتش نشستم و کتابمو برداشتم و مشغول ریاضی حل کردن شدم . بعد از یک ساعت تموم شد.
بعدش رفتم سراغ درسام . سروع کردم به خوندن .
چون یاد گیریم بالا بود کلا ده دقیقه طول کشید . خوندمش و با خستگی رفتم تو تخت تا بخوابم .
زندگیم کلا تو اتاقم خلاصه میشد . مامان و بابام خیلی گیر میدادن میگفتن بیا بیرون یکم ببینیمت و از این حرفا .ولی هیچکس منو درک نمی کرد . من تو اتاق خودم حال بهتری داشتم . راحت بودم . وقتی از اتاقم میرفتم بیرون یا کلا مهمونی وجایی که میرفتیم . احساس بدی داشتم . خلقم تنگ میشد انگار که به تنهایی و سکوت اتاقم عادت کرده بودم . موعتادش شده بودم .
تنهایی و تاریکی .
رو تخت خودمو ولو کردم و مثل همیشه هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم و بهش گوش دادم .
یک لحظه به فکر این افتادم که چقدر خانوادمو دوست دارم . ولی اونا فکر میکنن خیلی بی خیالم و برام مهم نیستن . قطره اشکی از گوشه چشمم چکید . سرمو تو بالشتم فرو بردم و بی این فکر کردم که من انقدر دوستام رو دوست دارم و فقط اونا رو دارم و بهشون وابستم . اما اونا چی؟
اصلا منو یادشون میومد؟ یا فقط تو مدرسه چون حوصلشون سر میرفت باهام میچرخیدن .
چند قطره اشک دیگم از چشمام چکید . بعدش دیگه یکم تو مغزم سناریو ساختم . خوابم میومد . خیلی زیاد . اما هرکاری میکردم خوابم نمی برد . چرخیدم اینور اونور . سرمو از تخت آویزون کردم . اینطوری خوابم میگرفت . چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم .(این حرفارو با تمام وجود درک کردم . زندگی خودم رو نوشتم .🙃)
ا/ت ویو: صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم . رفتم دسشویی و....
رفتم پایین صبحانه خوردم و به سمت مدرسه حرکت کردم . رفتم داخل حیاط مدرسه و از حیاط گذشتم و رفتم داخل سالن مدرسه .
داشتم میرفتم که یهو تهیونگ اومد جلوم . دستاش پشت سرش بود . بهم گفت .
تهیونگ: سلام خانوم خوشگله .
ا/ت: سلام(با سردی و تعجب)
راوی: همه داشتم با تعجب به تهیونگ و ا/ت نگاه میکردن . دخترا بدجوری حسودی شون شده بود که با حرف تهیونگ دیگه کلا آتیش گرفتن. . تهیونگ گفت .
تهیونگ: ا/ت ..... خب .... راستش ..... من ازت ..... خوشم میاد میشه باهام قرار بزاری؟(نگاه مظلوم و استرس)
ا/ت ویو: از حرفش جا خوردم یعنی اون.... از من خوشش میاد ؟؟ ولی من نه . همه دنبالش بودن . اصلا من نمیشناختمش . گفتم.
ا/ت: ..........
ببینین چه ادمین خوبی دارین . اصلا جای حساس کات نمی کنه 😊
راستی . دویست تایی شدمون مبارک🥳🥳
ایندفعه شرط میزارم .
شرطا:
لایک: ۳۰
کامنت:۵۰
امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا حمایت کنید و نظراتتون رو درمورد فیکم بگید .❤️
به نظرتون ا/ت چه جوابی میده؟
۱۸.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.