عشق سخت
پارت ۲۹
ا/ت ویو
فردا با هان رفتیم به جایی که جیمین گفته بود
هان با اعضا آشنا شد و حرف زدن
مشغول حرف زدن بودن و منم سرم تو گوشیم بود و همینطور به حرف هاشون گوش میکردم که هان...
هان: جونگ کوک بیا اینجا
کوک: من؟
هان: آره بیا کنارم بشین
کوک: باشه
اومد اونور کنار هان نشست
هان توی گوشش یه چیزی گفت
کوک چشماش گرد شد و همینجور تو گوش هم حرف میزدن
میدونستم در مورد چی دلم میخواست خودم رو بکشم
همه زل زده بودن به اون دو تا و چیزی رد و بدل نمیشد
آروم زدم به هان
ا/ت: بس کنین چتونه همون زل زدیم به شما چقدر راحت صمیمی شدین
هان دستش رو انداخت لا گردن جونگ کوک
هان: مگه میشه با شوهر آینده خواهرم صمیمی نباشم
وای خدا آبروم رفت
هان چرا اینجوری شده بود درک نمیکردم
همه بعد اون حرف صداشون بلند شد و حرف میزدن ولی جیمین سرش تو گوشی بود و هیچی نمیگفت
که با صدای جیمین همه آروم شدن
جیمین: ساکت *بلند
ا/ت: جیمین... من میخواستم بهت بگم هان اتفاقی فهمید من میخواستم بگم که الان فهمیدی
جیمین: من میدونستم
ا/ت و کوک: چی؟ میدونستی
هان: ا/ت توقع داشتی بعد این تلاش هایی که کرد شما بهم برسین نمیفهمه
ا/ت: چی منظورت چیه نمیفهمم
هان: تو دیروز دوستت بهت زنگ زد رفتی تو اتاق باهاش حرف بزنی حدود ربع ساعت با دوستت حرف میزدی و نبودی من و جیمین هم یخورده حرف زدیم
ا/ت: پس جیمین میدونستی؟ چی شد فهمیدی
جیمین: همون روزی که کوک بعد کار اومد اونجا به من گفت داره میاد منم تصمیم گرفتم بیام که متوجه شدم شما دوتا قرار میزارین
ا/ت: خب پس میدونستی چرا بهم نگفتی
جیمین: چون نمیخواستی من بدونم چون فکر میکردی گیر میدم
ا/ت: ببخشید اشتباه کردم
جیمین: دیگه مهم نیست
همه زل زده بودن به ما
دست جیمین رو گرفتم بریم یه جا تنها حرف بزنیم
براش توضیح دادم همه چی رو و چرا نمیخواستم بفهمه
جیمین به کوک گفت بیاد
کوک اومد پیشمون تان هم همراش اومد
جیمین: کوک من بهت اجازت میدم ا/ت رو برا خودت داشته باشی *نگه ریز ریز به ا/ت
هان: آره ا/ت خیلی تو رو میخواد
ا/ت: بس کنین مگه خاستگاریه اینجوری میکنید شما دو تا *ذوق
هان: اگه بخوای این میتونه خاستگاریت هم باشه یعنی اگه کوک تمایل داشته باشه الان خاستگاری کنه
ا/ت: چی میگین ما الان تازه یه هفته هست قرار میزاریم بعدش خاستگاری کنیم
کوک: ا/ت داداشات که راضین اگه تو هم راضی باشی من مشکلی ندارم
آروم زدم به کوک
ا/ت: چی میگی من میرم بیاین بریم
خواستیم بریم بیرون
در رو که باز کردیم دیدیم بقیه اعضا پشت در دارن گوش میدن
جیمین: شما داشتین گوش میکردین
کوک: اوه.... ام...
ا/ت: خاک تو سرم عابرم رفت
جیمین: چقدر فضولین شما برین بشینین (چرا جیمین شبیه هیونگا شده 😂)
رفتیم نشستیم چون خجالت کشیده بودم کلم رو انداخته بودم پایین که با حرف جین سرم رو بردم بالا
جین: حالا چرا قبول نکردی همه از خداشون کسی مثل اون که هیونگش منم بخواد باهاشون ازدواج کنه بعدش تو نمیخوای
ا/ت: آخه ما تازه قرار گذاشتیم بعدش ابنا همچین حرفایی میزنن
هان: حالا ولش کنین بیاین در موردش حرف نزنیم
....
هان تصمیم گرفت امشب رو پیش جیمین بمونه
من ماشین نداشتم بخاطر همین کوک منو رسوند خونه
رسیدیم دم خونم
خواستم پیاده شم کوک صدام زد
کوک: ا/ت
ا/ت: چیه
کوک: دوست داری فردا برای اولین بار بریم سر قرار
ا/ت: واقعا کجا *ذوق
کوک: فردا میام دنبالت خدافظ
ا/ت: صبر کن....
رفت
منم رفتم خونه لباسام عوض کردم و خوابیدم
....
ادامه توی پارت بعد...
_____________________________________________________
ا/ت ویو
فردا با هان رفتیم به جایی که جیمین گفته بود
هان با اعضا آشنا شد و حرف زدن
مشغول حرف زدن بودن و منم سرم تو گوشیم بود و همینطور به حرف هاشون گوش میکردم که هان...
هان: جونگ کوک بیا اینجا
کوک: من؟
هان: آره بیا کنارم بشین
کوک: باشه
اومد اونور کنار هان نشست
هان توی گوشش یه چیزی گفت
کوک چشماش گرد شد و همینجور تو گوش هم حرف میزدن
میدونستم در مورد چی دلم میخواست خودم رو بکشم
همه زل زده بودن به اون دو تا و چیزی رد و بدل نمیشد
آروم زدم به هان
ا/ت: بس کنین چتونه همون زل زدیم به شما چقدر راحت صمیمی شدین
هان دستش رو انداخت لا گردن جونگ کوک
هان: مگه میشه با شوهر آینده خواهرم صمیمی نباشم
وای خدا آبروم رفت
هان چرا اینجوری شده بود درک نمیکردم
همه بعد اون حرف صداشون بلند شد و حرف میزدن ولی جیمین سرش تو گوشی بود و هیچی نمیگفت
که با صدای جیمین همه آروم شدن
جیمین: ساکت *بلند
ا/ت: جیمین... من میخواستم بهت بگم هان اتفاقی فهمید من میخواستم بگم که الان فهمیدی
جیمین: من میدونستم
ا/ت و کوک: چی؟ میدونستی
هان: ا/ت توقع داشتی بعد این تلاش هایی که کرد شما بهم برسین نمیفهمه
ا/ت: چی منظورت چیه نمیفهمم
هان: تو دیروز دوستت بهت زنگ زد رفتی تو اتاق باهاش حرف بزنی حدود ربع ساعت با دوستت حرف میزدی و نبودی من و جیمین هم یخورده حرف زدیم
ا/ت: پس جیمین میدونستی؟ چی شد فهمیدی
جیمین: همون روزی که کوک بعد کار اومد اونجا به من گفت داره میاد منم تصمیم گرفتم بیام که متوجه شدم شما دوتا قرار میزارین
ا/ت: خب پس میدونستی چرا بهم نگفتی
جیمین: چون نمیخواستی من بدونم چون فکر میکردی گیر میدم
ا/ت: ببخشید اشتباه کردم
جیمین: دیگه مهم نیست
همه زل زده بودن به ما
دست جیمین رو گرفتم بریم یه جا تنها حرف بزنیم
براش توضیح دادم همه چی رو و چرا نمیخواستم بفهمه
جیمین به کوک گفت بیاد
کوک اومد پیشمون تان هم همراش اومد
جیمین: کوک من بهت اجازت میدم ا/ت رو برا خودت داشته باشی *نگه ریز ریز به ا/ت
هان: آره ا/ت خیلی تو رو میخواد
ا/ت: بس کنین مگه خاستگاریه اینجوری میکنید شما دو تا *ذوق
هان: اگه بخوای این میتونه خاستگاریت هم باشه یعنی اگه کوک تمایل داشته باشه الان خاستگاری کنه
ا/ت: چی میگین ما الان تازه یه هفته هست قرار میزاریم بعدش خاستگاری کنیم
کوک: ا/ت داداشات که راضین اگه تو هم راضی باشی من مشکلی ندارم
آروم زدم به کوک
ا/ت: چی میگی من میرم بیاین بریم
خواستیم بریم بیرون
در رو که باز کردیم دیدیم بقیه اعضا پشت در دارن گوش میدن
جیمین: شما داشتین گوش میکردین
کوک: اوه.... ام...
ا/ت: خاک تو سرم عابرم رفت
جیمین: چقدر فضولین شما برین بشینین (چرا جیمین شبیه هیونگا شده 😂)
رفتیم نشستیم چون خجالت کشیده بودم کلم رو انداخته بودم پایین که با حرف جین سرم رو بردم بالا
جین: حالا چرا قبول نکردی همه از خداشون کسی مثل اون که هیونگش منم بخواد باهاشون ازدواج کنه بعدش تو نمیخوای
ا/ت: آخه ما تازه قرار گذاشتیم بعدش ابنا همچین حرفایی میزنن
هان: حالا ولش کنین بیاین در موردش حرف نزنیم
....
هان تصمیم گرفت امشب رو پیش جیمین بمونه
من ماشین نداشتم بخاطر همین کوک منو رسوند خونه
رسیدیم دم خونم
خواستم پیاده شم کوک صدام زد
کوک: ا/ت
ا/ت: چیه
کوک: دوست داری فردا برای اولین بار بریم سر قرار
ا/ت: واقعا کجا *ذوق
کوک: فردا میام دنبالت خدافظ
ا/ت: صبر کن....
رفت
منم رفتم خونه لباسام عوض کردم و خوابیدم
....
ادامه توی پارت بعد...
_____________________________________________________
۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.