پارت ۱۵
پارت ۱۵
مامان کوک به کوک زنگ میزنه به صورت صوتی و میپرسه که رسیده یانه
مامان کوک . الو ..سلام پسرم چطوری خوبی ؟؟..اونجا چطوره ؟؟؟
کوک .به ات اشاره میکنه ساکت باشه ...الو ..سلام مادر جان ..من خوبم و به سلامت رسیدم . میخواستم بهتون پیام بدم که شما زنگ زدید .
مامان کوک . آهان..باشه .. فقط خیلی وقته توی راه نیستی بیشتر از ۱۰ ساعته پسرم مطمئن هستی حالت خوبه. ؟؟ چیزی که نشده ؟؟
کوک . نه مامان ..نگران نباش .. یکم مشکل توی فرود بود و تاخیر ۴ ساعتی داشتیم برای همین وگرنه مشکلی نیست .
مامان کوک . پسرم هر وقت که رفتی گردش از برج پارس دیدن کنی باهام تماس تصویری بر قرار کن ...
کوک .. هوم .چشم مادر جون ...
مامان کوک ..خب پسرم دیگه مزاحم نمیشم برو و یکم استراحت کن ..
کوک ..نه مادر جان چه مزاحمتی ..چشم ...ممنون..شما هم به پدر سلام برسونید .
کوک ویو
هوففف اه عجب گیری افتادیم ها ..آهان فهمیدم چه کنم ..
ات .کوک حالت خوبه ؟؟
کوک جواب نداد .چون قهر کرده .
ات . هوفف بانیی ...کوکیی ....چاگیاااا...یوبووو..عزیزم ... هعی چرا جواب نمیدی ..خب ببخشید ..خواهش میکنم ...
کوک جواب نداد و رفت توی اتاق
کوک بعد از رفتن به اتاق به تهیونگ زنگ میزنه
کوک . الو سلام ..ته ته.. چطوری خوبی ؟؟
تهیونگ..سلام مرسی ..چه خبر که از ما یادی کردی؟؟؟
کوک . خب ...میخوام یه چیزی بگم میتونی انجامش بدی ؟؟؟
تهیونگ ..خب بگو حالا چی هست ..
کوک . خب تهیونگاا ..تو الان تو کدوم کشوری. ؟؟؟
تهیونگ.، من توی هلندی الان چطور ؟؟
_ قصه ام تلخ شد، زهرمار شد، قصه ی چشمات بارون شد و از
چشمای من بارید، قصه ی چشمات...قصه ی اشکهات بود...
اونجا بود که فهمیدم داستان های زیبا همیشه پایان تلخی
دارن و تو ممنوعه ترین زیبای دنیایی...
قلبش فرو ریخت. توی این شب، قلبش بارها فرو ریخت، هفت
ماه بدون قلب زندگی کرده بود و این مرد یک شب اومد و
قلبش رو توی یک شب هزار بار به عرش آسمون برد...اون
انسان نبود، الهه ی عشق هم نبود، اون الهه ی مرگ بود...مرگ
عشق...الهه ی مرگی که عاشق شده باشه، چه تاوانی باید بده؟
عشق نه
دیوونگیه، نه چیز قشنگیه، نه قراره حس خوبی داشته باشه،
عشق یه زنجیره که داره آتیش میگیره و عاشق کسیه که با اینزنجیر به تن یه بیچاره ی دیگه چسبیده باشه، من یه سطل آب
ریختم روی این زنجیر تا اون و خالصش کنم...ولی نمیدونم
چی شد، که یهو دیدم به زنجیرش کشیده شدم
تو گفتی من نوری هستم که تو تاریکی پیدا کردی...حق با تو
بود، من نور تو بودم اما تو هیچ نوری بهم ندادی...ولی میدونی
اگه نور نباشه چی میشه؟ انقدر توی تاریکی میمونی که
چشمات بهش عادت میکنه از یه جا به بعد توی تاریکی
میبینی االن اگه نور هم داشته باشم دیگه
برام مهم نیست چون چشمام ترسی از تاریکی نداره...
مامان کوک به کوک زنگ میزنه به صورت صوتی و میپرسه که رسیده یانه
مامان کوک . الو ..سلام پسرم چطوری خوبی ؟؟..اونجا چطوره ؟؟؟
کوک .به ات اشاره میکنه ساکت باشه ...الو ..سلام مادر جان ..من خوبم و به سلامت رسیدم . میخواستم بهتون پیام بدم که شما زنگ زدید .
مامان کوک . آهان..باشه .. فقط خیلی وقته توی راه نیستی بیشتر از ۱۰ ساعته پسرم مطمئن هستی حالت خوبه. ؟؟ چیزی که نشده ؟؟
کوک . نه مامان ..نگران نباش .. یکم مشکل توی فرود بود و تاخیر ۴ ساعتی داشتیم برای همین وگرنه مشکلی نیست .
مامان کوک . پسرم هر وقت که رفتی گردش از برج پارس دیدن کنی باهام تماس تصویری بر قرار کن ...
کوک .. هوم .چشم مادر جون ...
مامان کوک ..خب پسرم دیگه مزاحم نمیشم برو و یکم استراحت کن ..
کوک ..نه مادر جان چه مزاحمتی ..چشم ...ممنون..شما هم به پدر سلام برسونید .
کوک ویو
هوففف اه عجب گیری افتادیم ها ..آهان فهمیدم چه کنم ..
ات .کوک حالت خوبه ؟؟
کوک جواب نداد .چون قهر کرده .
ات . هوفف بانیی ...کوکیی ....چاگیاااا...یوبووو..عزیزم ... هعی چرا جواب نمیدی ..خب ببخشید ..خواهش میکنم ...
کوک جواب نداد و رفت توی اتاق
کوک بعد از رفتن به اتاق به تهیونگ زنگ میزنه
کوک . الو سلام ..ته ته.. چطوری خوبی ؟؟
تهیونگ..سلام مرسی ..چه خبر که از ما یادی کردی؟؟؟
کوک . خب ...میخوام یه چیزی بگم میتونی انجامش بدی ؟؟؟
تهیونگ ..خب بگو حالا چی هست ..
کوک . خب تهیونگاا ..تو الان تو کدوم کشوری. ؟؟؟
تهیونگ.، من توی هلندی الان چطور ؟؟
_ قصه ام تلخ شد، زهرمار شد، قصه ی چشمات بارون شد و از
چشمای من بارید، قصه ی چشمات...قصه ی اشکهات بود...
اونجا بود که فهمیدم داستان های زیبا همیشه پایان تلخی
دارن و تو ممنوعه ترین زیبای دنیایی...
قلبش فرو ریخت. توی این شب، قلبش بارها فرو ریخت، هفت
ماه بدون قلب زندگی کرده بود و این مرد یک شب اومد و
قلبش رو توی یک شب هزار بار به عرش آسمون برد...اون
انسان نبود، الهه ی عشق هم نبود، اون الهه ی مرگ بود...مرگ
عشق...الهه ی مرگی که عاشق شده باشه، چه تاوانی باید بده؟
عشق نه
دیوونگیه، نه چیز قشنگیه، نه قراره حس خوبی داشته باشه،
عشق یه زنجیره که داره آتیش میگیره و عاشق کسیه که با اینزنجیر به تن یه بیچاره ی دیگه چسبیده باشه، من یه سطل آب
ریختم روی این زنجیر تا اون و خالصش کنم...ولی نمیدونم
چی شد، که یهو دیدم به زنجیرش کشیده شدم
تو گفتی من نوری هستم که تو تاریکی پیدا کردی...حق با تو
بود، من نور تو بودم اما تو هیچ نوری بهم ندادی...ولی میدونی
اگه نور نباشه چی میشه؟ انقدر توی تاریکی میمونی که
چشمات بهش عادت میکنه از یه جا به بعد توی تاریکی
میبینی االن اگه نور هم داشته باشم دیگه
برام مهم نیست چون چشمام ترسی از تاریکی نداره...
۹.۵k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.