بابایی جونم 💛 ▪︎Part 13▪︎
یونا رفت طبقه بالا و رسید به اتاق که پسرارو دید پشت در نشستن تو سالن و با اومدن من بهم سلام کردن و منم جوابشون رو دادم
یونا: الان میتونم برم داخل؟
نامجون: آره میتونی
یونا در زد و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شد
یونا: سلام دکتر
دکتر: سلام خانم پارک بفرمایین
رفتم جلو تر و دنبال جیمین گشتم
یونا: جیمین کجاست؟
دکتر: ایشون توی اتاق مخصوص هستن
یونا: بهوش اومده؟
دکتر: بله ولی هنوزم فشارش پایینه و الان سرم بهش وصله اتفاقا خوب شد اومدین چون باید بره خونه و استراحت کنه
یونا: میشه برم پیشش؟
دکتر: بله حتما بفرمایی در آبی رنگ سمت چپ
یونا: ممنون
رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم و وارد شدم دیدم جیمین روی تخته و سرم به دستش وصله و چشماش هم بستست رفتم نزدیک تر که چشماش رو باز کرد
جیمین: تو چرا اومدی اینجا؟(با بی حالی)
یونا: چرا انقدر به خودت فشار میاری که اینجوری بشه جیمین میدونی چقدر نگران شدم
جیمین: عشقم حالا که میبینی خوبم آروم باش
یونا: از دست تو من چیکار کنم هاا امروز کلی استرس تو و اون دخترت بهم وارد کردین
جیمین: ههه خب دیگه مادر و همسر بودن اینجور چیزارم داره
یونا: بدجنس
جیمین: جانا کجاست؟
یونا: پایین پیش جونگ کوکه اونم کلی گریه کرده بود و ترسیده بود
جیمین: میاوردیش اینجا
یونا: جیمین شی شما الان سرمت تموم میشه باهم میریم خونه
جیمین: ولی....
یونا: حرف نباشه دکترت گفت باید استراحت کنی لجبازی نکن الانم میرم به پسرا میگم که اوناهم برن خونه هاشون و جانا هم برم بیارم توام مثل بچه خوب همینجا بمون
جیمین: چشم
یونا رفت بیرون و به پسرا گفت ماجرارو و پسرا هم رفتن خونه هاشون بعدش رفتم پایین و به کوک هم گفتم و اونم رفت و من رفتم سمت جانا که ساکت نشسته بود
یونا: دخترم چرا انقدر ساکتی؟!
جانا: تقصیر منه بالا اینجوری شد آخه کلی راه اومد دنبال من
یونا: جانا این ماجرا هیچ ربطی به تو نداره عزیزم فقط بخاطر تمرینات رقصشون بوده
جانا: پس چرا روزای دیگه اینجوری نمیشد؟
یونا: خب
جانا: دیدی خودتم جواب نداری پس تقصیر منه
جانا اشکاش دوباره شروع به ریختن کردن
یونا: عزیزم خب بابایی امروز یکم بیشتر خسته شده واسه اونه گریه نکن دیگه
جانا: خب چون اومد دنبال من خستگیش بیشتر شد
یونا: جانا این چه حرفیه میزنی آخه پاشو بریم تو ماشین بشینیم تا بابا بیاد
یونا دست جانارو گرفت و برد سوار ماشینش کرد و رفت بالا تا جیمین رو هم بیاره و بعد از چند مین برگشتن و با هم سوار ماشین شدن ولی جانا بر خلاف همیشه ساکت بود و چیزی نمیگفت و این باعث تعجب جیمین شده بود تقریبا نصفه های راه بودن که جیمین حرف رو شروع کرد
جیمین: باید زنگ بزنم منیجر ماشینمو بیاره
یونا: آره زنگ بزن
کپی ممنوع ❌
یونا: الان میتونم برم داخل؟
نامجون: آره میتونی
یونا در زد و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شد
یونا: سلام دکتر
دکتر: سلام خانم پارک بفرمایین
رفتم جلو تر و دنبال جیمین گشتم
یونا: جیمین کجاست؟
دکتر: ایشون توی اتاق مخصوص هستن
یونا: بهوش اومده؟
دکتر: بله ولی هنوزم فشارش پایینه و الان سرم بهش وصله اتفاقا خوب شد اومدین چون باید بره خونه و استراحت کنه
یونا: میشه برم پیشش؟
دکتر: بله حتما بفرمایی در آبی رنگ سمت چپ
یونا: ممنون
رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم و وارد شدم دیدم جیمین روی تخته و سرم به دستش وصله و چشماش هم بستست رفتم نزدیک تر که چشماش رو باز کرد
جیمین: تو چرا اومدی اینجا؟(با بی حالی)
یونا: چرا انقدر به خودت فشار میاری که اینجوری بشه جیمین میدونی چقدر نگران شدم
جیمین: عشقم حالا که میبینی خوبم آروم باش
یونا: از دست تو من چیکار کنم هاا امروز کلی استرس تو و اون دخترت بهم وارد کردین
جیمین: ههه خب دیگه مادر و همسر بودن اینجور چیزارم داره
یونا: بدجنس
جیمین: جانا کجاست؟
یونا: پایین پیش جونگ کوکه اونم کلی گریه کرده بود و ترسیده بود
جیمین: میاوردیش اینجا
یونا: جیمین شی شما الان سرمت تموم میشه باهم میریم خونه
جیمین: ولی....
یونا: حرف نباشه دکترت گفت باید استراحت کنی لجبازی نکن الانم میرم به پسرا میگم که اوناهم برن خونه هاشون و جانا هم برم بیارم توام مثل بچه خوب همینجا بمون
جیمین: چشم
یونا رفت بیرون و به پسرا گفت ماجرارو و پسرا هم رفتن خونه هاشون بعدش رفتم پایین و به کوک هم گفتم و اونم رفت و من رفتم سمت جانا که ساکت نشسته بود
یونا: دخترم چرا انقدر ساکتی؟!
جانا: تقصیر منه بالا اینجوری شد آخه کلی راه اومد دنبال من
یونا: جانا این ماجرا هیچ ربطی به تو نداره عزیزم فقط بخاطر تمرینات رقصشون بوده
جانا: پس چرا روزای دیگه اینجوری نمیشد؟
یونا: خب
جانا: دیدی خودتم جواب نداری پس تقصیر منه
جانا اشکاش دوباره شروع به ریختن کردن
یونا: عزیزم خب بابایی امروز یکم بیشتر خسته شده واسه اونه گریه نکن دیگه
جانا: خب چون اومد دنبال من خستگیش بیشتر شد
یونا: جانا این چه حرفیه میزنی آخه پاشو بریم تو ماشین بشینیم تا بابا بیاد
یونا دست جانارو گرفت و برد سوار ماشینش کرد و رفت بالا تا جیمین رو هم بیاره و بعد از چند مین برگشتن و با هم سوار ماشین شدن ولی جانا بر خلاف همیشه ساکت بود و چیزی نمیگفت و این باعث تعجب جیمین شده بود تقریبا نصفه های راه بودن که جیمین حرف رو شروع کرد
جیمین: باید زنگ بزنم منیجر ماشینمو بیاره
یونا: آره زنگ بزن
کپی ممنوع ❌
۸۱.۴k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.