داستان زندگی هیکری:
داستان زندگی هیکری:
وقتی سوزومو( مادرش)ازدواج کرد پدر هیکاری مرد و سوزومو( مادرش )خیلی ناراحت بود. خیلی!
بعد یه بچه به دنیا اورد و اسمش رو هیکاری گذاشت 💗خیلی دوستش داشت
اما یه روز یه موشک جنگی خورد به خونشون
وقتی هیکاری ۵ سالش بود توی روستا بزرگ شد اما اونجا خوندن و نوشتن یاد نمیگرفت
هیکاری وقتی ۷ سالش شد به ژاپن سفر کرد( توی کره ی جنوبی زندگی میکرد) مادرش میگفت باید به ژاپن بره چون اینجا براش امن نیست
خواهراش هم همراش اومدن
مادرش اونجا یه پسر به دنیا اورد اما جنگ هنوز تموم نشده بود و هنوز اسمش رو انتخاب نکرده بود که اونم مرد
وقتی هیکاری فهمید خیلی ناراحت بود
توی ژاپن پول زیادی نداشت و مدرسه میرفت اون پیش شاه ( گربه زرده) زندگی میکرد و وقتی ۱۵ ساله شد یه خونه جدا گرفت و اونجا زندگی میکرد اون موهای قرمز و بنفش داشت و رنگ چشم نارنجی! همه اعتراض داشتن و برای همین شاه( گوربه زرده)گفت باید موهاشو رنگ کنه و لنز چشم بزاره
هیکاری هم این کارو کرد
سوزومو( مادرش) اومد ژاپن تا هیکاری رو ببینه و بره
وقتی رسید ؛ هیکاری بغلش کرد اما سوزومو ( مادرش) نشناختش و پرتش کرد اون ور و رفت 😓
هیکاری ناراحت بود تا این که یکی اومد گفت :«میدونستی که همهی مردم کره ، حافظشون پاک شده؟ »
هیکاری شکه شده بود
یه چند سالی گذشت و هیکاری ۱۸ ساله شد
مدرسه رو ول کرد و رفت کره و یک سال تو روستاشون کار کرد
هیچکس نمیشناختمش و فکر کردن قریب هست و بهش کلی کار دادن استخدامش کردن تا کار کنه
و...
بعد از یک سال برگشت ژاپن و...
زندگی کرد 💗💗💗💗
پایانننننن💗💗💗
وقتی سوزومو( مادرش)ازدواج کرد پدر هیکاری مرد و سوزومو( مادرش )خیلی ناراحت بود. خیلی!
بعد یه بچه به دنیا اورد و اسمش رو هیکاری گذاشت 💗خیلی دوستش داشت
اما یه روز یه موشک جنگی خورد به خونشون
وقتی هیکاری ۵ سالش بود توی روستا بزرگ شد اما اونجا خوندن و نوشتن یاد نمیگرفت
هیکاری وقتی ۷ سالش شد به ژاپن سفر کرد( توی کره ی جنوبی زندگی میکرد) مادرش میگفت باید به ژاپن بره چون اینجا براش امن نیست
خواهراش هم همراش اومدن
مادرش اونجا یه پسر به دنیا اورد اما جنگ هنوز تموم نشده بود و هنوز اسمش رو انتخاب نکرده بود که اونم مرد
وقتی هیکاری فهمید خیلی ناراحت بود
توی ژاپن پول زیادی نداشت و مدرسه میرفت اون پیش شاه ( گربه زرده) زندگی میکرد و وقتی ۱۵ ساله شد یه خونه جدا گرفت و اونجا زندگی میکرد اون موهای قرمز و بنفش داشت و رنگ چشم نارنجی! همه اعتراض داشتن و برای همین شاه( گوربه زرده)گفت باید موهاشو رنگ کنه و لنز چشم بزاره
هیکاری هم این کارو کرد
سوزومو( مادرش) اومد ژاپن تا هیکاری رو ببینه و بره
وقتی رسید ؛ هیکاری بغلش کرد اما سوزومو ( مادرش) نشناختش و پرتش کرد اون ور و رفت 😓
هیکاری ناراحت بود تا این که یکی اومد گفت :«میدونستی که همهی مردم کره ، حافظشون پاک شده؟ »
هیکاری شکه شده بود
یه چند سالی گذشت و هیکاری ۱۸ ساله شد
مدرسه رو ول کرد و رفت کره و یک سال تو روستاشون کار کرد
هیچکس نمیشناختمش و فکر کردن قریب هست و بهش کلی کار دادن استخدامش کردن تا کار کنه
و...
بعد از یک سال برگشت ژاپن و...
زندگی کرد 💗💗💗💗
پایانننننن💗💗💗
۵۱۸
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.