فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁵⁸
€: دخترا من میخوام برم آشپزخونه به یسری کارای خدمتکارا برسم.
×: آهان پس من و ات هم میریم پیش پسرا.
مامان سر تکون داد و رفت.
×: پاشو.
کنار رز پیش جونگکوک و جیمین.
ویو جونگکوک
_: وایسا تو اصلا از کجا فهمیدی؟
÷: هیچ وقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی. صدات تو کل خونه پخش شده بود وقتی شر ات داد زدی. چه برسه به منی که دم اتاق ات بودم.
_: ببینم فال گوش وایساده بودی؟
÷: خب میدونی نمیشه گفت....
×: سلام پسرا!
÷: رز عاشقتم!
×: دوباره چیشده که عاشقم شدی؟*پوکر*
÷: مگه عاشق تو بودن دلیلی میخواد عزیزم؟.. میگم دلت میخواد اسبای من ببینی؟
×: من قبلا اونا رو دیدم.
بدون توجه به صدای رز دستشو گرفت و کشوند سمت طویلهی اسبا.
_: شانس آوردی هیونگ! معلومه که بایدم عاشقش باشی..*زیرلب*
+: عاا...چیگفتی؟*آروم*
_: ها؟
+: میگم با من بودی؟*آروم*
_: آها*لبخند* هیچی با تو نبودم.
گاهی اوقات زیادی مظلوم میشه. توی اون دامن سفید رنگ بلندش با موهای بازش مثل فرشته کوچولوها شده بود. این همه زیبایی نا عادلانهس.
_: میگم...اسب سواری بلدی؟
+: نه خب. توی این مدتی که اینجا بودم تاحالا اسب سواری نکردم.
_: آها.. میخوای امتحانش کنی؟
+: چی؟؟ معلومه که نه! یعنی... تنهایی نمیتونم انجامش بدم.
_: کی گفت تنهایی?
جسم ظریفشو بغل کردم و گذاشتم روی اسب و خودم پشتش نشستم.
€: دخترا من میخوام برم آشپزخونه به یسری کارای خدمتکارا برسم.
×: آهان پس من و ات هم میریم پیش پسرا.
مامان سر تکون داد و رفت.
×: پاشو.
کنار رز پیش جونگکوک و جیمین.
ویو جونگکوک
_: وایسا تو اصلا از کجا فهمیدی؟
÷: هیچ وقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی. صدات تو کل خونه پخش شده بود وقتی شر ات داد زدی. چه برسه به منی که دم اتاق ات بودم.
_: ببینم فال گوش وایساده بودی؟
÷: خب میدونی نمیشه گفت....
×: سلام پسرا!
÷: رز عاشقتم!
×: دوباره چیشده که عاشقم شدی؟*پوکر*
÷: مگه عاشق تو بودن دلیلی میخواد عزیزم؟.. میگم دلت میخواد اسبای من ببینی؟
×: من قبلا اونا رو دیدم.
بدون توجه به صدای رز دستشو گرفت و کشوند سمت طویلهی اسبا.
_: شانس آوردی هیونگ! معلومه که بایدم عاشقش باشی..*زیرلب*
+: عاا...چیگفتی؟*آروم*
_: ها؟
+: میگم با من بودی؟*آروم*
_: آها*لبخند* هیچی با تو نبودم.
گاهی اوقات زیادی مظلوم میشه. توی اون دامن سفید رنگ بلندش با موهای بازش مثل فرشته کوچولوها شده بود. این همه زیبایی نا عادلانهس.
_: میگم...اسب سواری بلدی؟
+: نه خب. توی این مدتی که اینجا بودم تاحالا اسب سواری نکردم.
_: آها.. میخوای امتحانش کنی؟
+: چی؟؟ معلومه که نه! یعنی... تنهایی نمیتونم انجامش بدم.
_: کی گفت تنهایی?
جسم ظریفشو بغل کردم و گذاشتم روی اسب و خودم پشتش نشستم.
۳۲۹
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.