پارت ۲۲ : بریم که فردا بیمارستان باید بره .
پارت ۲۲ : بریم که فردا بیمارستان باید بره .
رفتیم سوار ماشین شدیم و سمت خونه رفتیم .
کوک کمک جیمین کرد که بیا تو خونه .
بچه رو جاش خوابوندم و کوک هم اومد . گفتم : خوابید؟ کوک : اره .
دراز کشیدیم رو تخت .
کوک منو سمت خودش کشوند و گفتم : کوک کوک : جان من : جیمین چی گفت بهتون کوک : ...هیچی من : پس عمه من بود اینقدر رنگش پریده بود کوک : آوووواهه فهمیدم من : خب چی گفت؟ کوک : ناباورانه گفت نریلا خیلی تنهاس و میخوام شوهرشو پیدا کنم من : خودشو پیدا کنه؟ کوک : اون که نمیدونه من : ارع...دلم برای بغلش تنگ شده کوک : یکم دیگه دووم بیار زودی حافظش برمیگرده .
هیچی نگفتم و سعی کردم بخوابم .
⁴years ago...
با شتاب در باز شد .
کوک بود که رو صندلی وایستاده بود و با سرعت اومد داخل .
دسته صندلی گیر کرد به صندلی و با مخ افتاد زمین که بلند خندیدم و گفتم : مواظببب باشششش .
بلند شد و دوباره رو صندلی نشست و دور خودش چرخید و ادای باله رو دراورد که خندیدم و گفتم : برووو بیرووون هنو کارم تموم نشده .
صندلیو با شتاب به سمت در هول داد روش رفت و گفت : ساعت دوازدههههههه .
مستقیم سمت در رفت که در باز شد کوک خارج شد و صدای افتادنش رو شنیدم .
جیمین اومد داخل که خندم و جمع کردم و بلند شدم .
به در تکیه داد و یک ابروشو بالا انداخت و جدی گفت : مثلا کار داشتی ؟؟؟؟ .
کوک اومد و گفت : آقای جیمین ولش کن بیچاره رو خیلی کارشو خوب انجام میده .
جیمین نگاش کرد و گفت : تو برو باله رو انجام بده .
کوک عشوه اومد و خواست بره بیرون که سر خورد افتاد رو زمین .
با آخ آخ گفتن بلند شد و رفت بیرون .
جیمین جدی نگام کرد که نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده .
سرشو چپ و راست تکون داد و گفت : کار تعطیل بیا بیرون .
رفت و منم پشت بندش رفتم .
چات چاکلت گرفتم و داشتم میخوردم که کوک با صندلی تو راهرو میرفت و بلند میگفت تبریک ازدواج نریلاا .
چات چاکلت پرید گلوم و بلند گفتم : کوککککککککک...خفهههه شوووووو .
صدای جیمین اومد که جدی گفت : اوی اوی ( مادِ مادِㅠ_ㅠ) مگه نگفتم بیمارستان رو سرتون نزاریددد .
اومد سمتم که به کوک اشاره کردم .
هردومون به کوک نگا کردیم که کوک با صندلی میرفت و یکدفعه گیر کرد به یک صندلی دیگه و پخش زمین شد و آخ بلندی گفت که نتونستم خندمو کنترل کنم و خندیدم و سرمو اونور کردم .
جیمین نگام کرد و گفت : پسره احمق .
جیمین رفت سمتش که رو زمین نشستم و بلند بلند میخندیدم .
اشک از چشمام میومد ... خیلی باحال خورد زمین . جیمین و کوک اومدن .
اومدم بلند شم و به خودم بیام که کوک ادای افراد باله رو دراورد و وی هم ازاون ور با شتاب باله رو اجرا کرد و هردوشون خوردن بهم و کوک با مخ رفت زمین و دوباره مردم از خنده .
یکی باید شخصا منو جمع میکرد .
گفتم : آی کوک بسههه آخ دلم ...اینجوری د...
رفتیم سوار ماشین شدیم و سمت خونه رفتیم .
کوک کمک جیمین کرد که بیا تو خونه .
بچه رو جاش خوابوندم و کوک هم اومد . گفتم : خوابید؟ کوک : اره .
دراز کشیدیم رو تخت .
کوک منو سمت خودش کشوند و گفتم : کوک کوک : جان من : جیمین چی گفت بهتون کوک : ...هیچی من : پس عمه من بود اینقدر رنگش پریده بود کوک : آوووواهه فهمیدم من : خب چی گفت؟ کوک : ناباورانه گفت نریلا خیلی تنهاس و میخوام شوهرشو پیدا کنم من : خودشو پیدا کنه؟ کوک : اون که نمیدونه من : ارع...دلم برای بغلش تنگ شده کوک : یکم دیگه دووم بیار زودی حافظش برمیگرده .
هیچی نگفتم و سعی کردم بخوابم .
⁴years ago...
با شتاب در باز شد .
کوک بود که رو صندلی وایستاده بود و با سرعت اومد داخل .
دسته صندلی گیر کرد به صندلی و با مخ افتاد زمین که بلند خندیدم و گفتم : مواظببب باشششش .
بلند شد و دوباره رو صندلی نشست و دور خودش چرخید و ادای باله رو دراورد که خندیدم و گفتم : برووو بیرووون هنو کارم تموم نشده .
صندلیو با شتاب به سمت در هول داد روش رفت و گفت : ساعت دوازدههههههه .
مستقیم سمت در رفت که در باز شد کوک خارج شد و صدای افتادنش رو شنیدم .
جیمین اومد داخل که خندم و جمع کردم و بلند شدم .
به در تکیه داد و یک ابروشو بالا انداخت و جدی گفت : مثلا کار داشتی ؟؟؟؟ .
کوک اومد و گفت : آقای جیمین ولش کن بیچاره رو خیلی کارشو خوب انجام میده .
جیمین نگاش کرد و گفت : تو برو باله رو انجام بده .
کوک عشوه اومد و خواست بره بیرون که سر خورد افتاد رو زمین .
با آخ آخ گفتن بلند شد و رفت بیرون .
جیمین جدی نگام کرد که نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده .
سرشو چپ و راست تکون داد و گفت : کار تعطیل بیا بیرون .
رفت و منم پشت بندش رفتم .
چات چاکلت گرفتم و داشتم میخوردم که کوک با صندلی تو راهرو میرفت و بلند میگفت تبریک ازدواج نریلاا .
چات چاکلت پرید گلوم و بلند گفتم : کوککککککککک...خفهههه شوووووو .
صدای جیمین اومد که جدی گفت : اوی اوی ( مادِ مادِㅠ_ㅠ) مگه نگفتم بیمارستان رو سرتون نزاریددد .
اومد سمتم که به کوک اشاره کردم .
هردومون به کوک نگا کردیم که کوک با صندلی میرفت و یکدفعه گیر کرد به یک صندلی دیگه و پخش زمین شد و آخ بلندی گفت که نتونستم خندمو کنترل کنم و خندیدم و سرمو اونور کردم .
جیمین نگام کرد و گفت : پسره احمق .
جیمین رفت سمتش که رو زمین نشستم و بلند بلند میخندیدم .
اشک از چشمام میومد ... خیلی باحال خورد زمین . جیمین و کوک اومدن .
اومدم بلند شم و به خودم بیام که کوک ادای افراد باله رو دراورد و وی هم ازاون ور با شتاب باله رو اجرا کرد و هردوشون خوردن بهم و کوک با مخ رفت زمین و دوباره مردم از خنده .
یکی باید شخصا منو جمع میکرد .
گفتم : آی کوک بسههه آخ دلم ...اینجوری د...
۴۶.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.