وقتی عضو نهمی و....)پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
آروم آروم پلکاتو از هم فاصله دادی... با دیدن هیونجین که کنارت دراز کشیده بود و با یک لبخند دوست داشتنی نگاهت میکرد.. بخاطر کیوت بودنش بهش لبخندی زدی و آروم خودت رو بهش نزدیک تر کردی و بوس کوتاهی روی پیشونیش گذاشتی....
فاصله ی خیلی کمی بینتون بود چون روی تخت یک نفره دراز کشیده بودین....
تو و هیون هم اتاقی بودین و هر دوتون دو تا تخت جدا داشتید اما...شبا قایمکی بدون اینکه اعضا رو از رابطتون مطلع کنید....پیش هم روی یک تخت میخوابیدین و تمام شب رو توی بغل هم میگذروندید...
هیون : وقتی خوابی خیلی کیوت و گوگولی میشی....آدم دلش برات ضعف میره...
+ من باید چی بگم که تا این حد دوست داشتنیییی...کیوتیییی...
لپش رو آروم کشیدی که لبخندش پر رنگ تر از قبل شد...
.
.
.
.
مینهو : جونگینااااااااااااا (عربده)
موبایلش رو کنار گذاشت و به هیونگش که مشغول چیدن میز بود خیره شد
جونگین : چیشده هیونگ ؟
مینهو : برو اون دو تا جغد رو بیدارشون کن....
جونگین: منظورت...
چانگبین : آره دیگه پسر جون...پاشو برو بگو بیان...خودشون که انگار با میخ چسبودنشون به اتاق تا نریم دنبالشون از اتاق در نمیان...
جونگین : از این همه آدم چرا من ؟
چان : به حرف هیونگات گوش کن پسر....
پوفی کشید و از روی مبل بلند شد...
همینطور که قدماش رو به سمت پله های طبقه ی بالا برمیداشت...زیر لب به زمین و زمان فحش داد.
بلاخره بعد از پنج دقیقه...دم در اتاق مشترک تو و هیون ایستاد...
دستش رو بالا برد تا اروم در بزنه اما بعد...متوقف میشه
جونگین : باید در بزنم ؟...
پوزخندی میزنه و دستش رو به سمت دستگیره ی در میبره و پایین میکشتش...
جونگین : بیاد صبحانه بخوری.....
با دیدن صحنه ی جلوش...خشکش زد...
روی تخت دراز کشیده بودی و هیون همینطور که روت خیمه زده بود و لباست رو تا شونه هات پایین کشیده بود...داشت با ولع میبوسیدت...
دستات رو دور گردنش حلقه کرده بودی و هیون هم دست های مردونش رو روی پهلوهای لختت میکشید....
هیچ کدومتون حالیتون نبود که پسر کوچولوی گروه...داره با بهت و چشمای از حدقه درومده نگاهتون میکنه...
سریع از اتاق خارج شد و بدون اینکه درو ببنده به سمت طبقه ی پایین رفت...
قدم هاشو آروم و با شوک برمیداشت...هضم اون صحنه ای که چند ثانیه پیش دیده بود...براش خیلی سخت بود و حتی نمیخواست بهش فکر کنه...
لپش گل انداخته بود و از شدت خجالت گوشاش قرمز شده بود...
پوفی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد تا ببینه اوضاع از چه قراره...
سونگمین: ببینم...اومدن ؟
جونگین که همچنان توی شوک بود و به یک نقطه ی نا معلوم نگاه میکرد آروم لب زد : ام...
مینهو : جن دیدی ؟
فلیکس : حس میکنم چیز بد تر از جن دیده
#استری_کیدز
آروم آروم پلکاتو از هم فاصله دادی... با دیدن هیونجین که کنارت دراز کشیده بود و با یک لبخند دوست داشتنی نگاهت میکرد.. بخاطر کیوت بودنش بهش لبخندی زدی و آروم خودت رو بهش نزدیک تر کردی و بوس کوتاهی روی پیشونیش گذاشتی....
فاصله ی خیلی کمی بینتون بود چون روی تخت یک نفره دراز کشیده بودین....
تو و هیون هم اتاقی بودین و هر دوتون دو تا تخت جدا داشتید اما...شبا قایمکی بدون اینکه اعضا رو از رابطتون مطلع کنید....پیش هم روی یک تخت میخوابیدین و تمام شب رو توی بغل هم میگذروندید...
هیون : وقتی خوابی خیلی کیوت و گوگولی میشی....آدم دلش برات ضعف میره...
+ من باید چی بگم که تا این حد دوست داشتنیییی...کیوتیییی...
لپش رو آروم کشیدی که لبخندش پر رنگ تر از قبل شد...
.
.
.
.
مینهو : جونگینااااااااااااا (عربده)
موبایلش رو کنار گذاشت و به هیونگش که مشغول چیدن میز بود خیره شد
جونگین : چیشده هیونگ ؟
مینهو : برو اون دو تا جغد رو بیدارشون کن....
جونگین: منظورت...
چانگبین : آره دیگه پسر جون...پاشو برو بگو بیان...خودشون که انگار با میخ چسبودنشون به اتاق تا نریم دنبالشون از اتاق در نمیان...
جونگین : از این همه آدم چرا من ؟
چان : به حرف هیونگات گوش کن پسر....
پوفی کشید و از روی مبل بلند شد...
همینطور که قدماش رو به سمت پله های طبقه ی بالا برمیداشت...زیر لب به زمین و زمان فحش داد.
بلاخره بعد از پنج دقیقه...دم در اتاق مشترک تو و هیون ایستاد...
دستش رو بالا برد تا اروم در بزنه اما بعد...متوقف میشه
جونگین : باید در بزنم ؟...
پوزخندی میزنه و دستش رو به سمت دستگیره ی در میبره و پایین میکشتش...
جونگین : بیاد صبحانه بخوری.....
با دیدن صحنه ی جلوش...خشکش زد...
روی تخت دراز کشیده بودی و هیون همینطور که روت خیمه زده بود و لباست رو تا شونه هات پایین کشیده بود...داشت با ولع میبوسیدت...
دستات رو دور گردنش حلقه کرده بودی و هیون هم دست های مردونش رو روی پهلوهای لختت میکشید....
هیچ کدومتون حالیتون نبود که پسر کوچولوی گروه...داره با بهت و چشمای از حدقه درومده نگاهتون میکنه...
سریع از اتاق خارج شد و بدون اینکه درو ببنده به سمت طبقه ی پایین رفت...
قدم هاشو آروم و با شوک برمیداشت...هضم اون صحنه ای که چند ثانیه پیش دیده بود...براش خیلی سخت بود و حتی نمیخواست بهش فکر کنه...
لپش گل انداخته بود و از شدت خجالت گوشاش قرمز شده بود...
پوفی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد تا ببینه اوضاع از چه قراره...
سونگمین: ببینم...اومدن ؟
جونگین که همچنان توی شوک بود و به یک نقطه ی نا معلوم نگاه میکرد آروم لب زد : ام...
مینهو : جن دیدی ؟
فلیکس : حس میکنم چیز بد تر از جن دیده
۵۵.۹k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.