mafia-part ۷
mafia-part ۷
It's hard to be mafia
انتظار نداشتم همچین حرفایی بشنوم ،
# بالاخره نمیخوای به دختره بگی پدر و مادرش اینجان ؟؟
* تا الانش هم خودش میدونه، ولی چیزی که نمیدونه اینه که فکر میکنه من پدر و مادرش رو گرفتم
- از حرفاشون چیزی سرم نمی شد ، سر درد خیلی عجیبی گرفتم ، دوباره جون از دست و پام رفته بود ، نمی دونستم دلیل این حالم چی بود هم دیروز هم امروز ولی نمیخواستم جلو در اینطوری بشم ، سریع در زدم که بهشون بگم اتاق رو تمیز کردم
* در رو باز کردم ببینم کیه ، یهو یه نفر افتاد روم ، همون دختر جدیده بود ، عجیب بود که اینطوری شده
* هی جیهوب بیا اینم از خدمتکار جدیده
# هی خدمتکار سریع اون اتاقو آماده کن امشب این دختر اونجا میخوابه
خدمتکار : چشم ارباب
- ساعت نزدیکای ۲ نصفه شب بود از خواب پریدم ، دیدم توی اتاقم از اتاق اومدم بیرون ، همه جا تاریک بود ، رفتم آشپزخونه آب خوردم دوباره برگشتم سر جام
- فردا حتما پدر و مادرم رو پیدا میکنم و از این جهنم دره میبرم بیرون
/ فردا /
ساعت ۷ بود بیدار شدم
خدمتکار : دختر ، ارباب گفتن ، براشون قهوه ببری ، از اتاق رفتم بیرون تو آشپزخونه بودم و داشتم قهوه رو درست میکردم که پیش خودم گفتم انگار من نوکرشم ، نوکر بابات ریوجین سیاهههه ، اه
یهو دستی از پشت شونمو گرفت و منو برگردوند ، جین بود
- ارباب از کی اینجایی ؟؟ ( با خجالت )
* از اول ، ولی منظورت چی بود که تو نوکرم نیستی ؟؟
- آه ، نه بابا هیچی من با شما نبودم اصلا
* آها، سریع قهوه رو بردار بزار تو اتاقم
- چشم
قهوه رو گذاشتم رو میزش و سریع اومدم بیرون ، بالاخره روز موعود فرارسیده بود ، باید میرفتم راه روی بغل اتاق جین
It's hard to be mafia
انتظار نداشتم همچین حرفایی بشنوم ،
# بالاخره نمیخوای به دختره بگی پدر و مادرش اینجان ؟؟
* تا الانش هم خودش میدونه، ولی چیزی که نمیدونه اینه که فکر میکنه من پدر و مادرش رو گرفتم
- از حرفاشون چیزی سرم نمی شد ، سر درد خیلی عجیبی گرفتم ، دوباره جون از دست و پام رفته بود ، نمی دونستم دلیل این حالم چی بود هم دیروز هم امروز ولی نمیخواستم جلو در اینطوری بشم ، سریع در زدم که بهشون بگم اتاق رو تمیز کردم
* در رو باز کردم ببینم کیه ، یهو یه نفر افتاد روم ، همون دختر جدیده بود ، عجیب بود که اینطوری شده
* هی جیهوب بیا اینم از خدمتکار جدیده
# هی خدمتکار سریع اون اتاقو آماده کن امشب این دختر اونجا میخوابه
خدمتکار : چشم ارباب
- ساعت نزدیکای ۲ نصفه شب بود از خواب پریدم ، دیدم توی اتاقم از اتاق اومدم بیرون ، همه جا تاریک بود ، رفتم آشپزخونه آب خوردم دوباره برگشتم سر جام
- فردا حتما پدر و مادرم رو پیدا میکنم و از این جهنم دره میبرم بیرون
/ فردا /
ساعت ۷ بود بیدار شدم
خدمتکار : دختر ، ارباب گفتن ، براشون قهوه ببری ، از اتاق رفتم بیرون تو آشپزخونه بودم و داشتم قهوه رو درست میکردم که پیش خودم گفتم انگار من نوکرشم ، نوکر بابات ریوجین سیاهههه ، اه
یهو دستی از پشت شونمو گرفت و منو برگردوند ، جین بود
- ارباب از کی اینجایی ؟؟ ( با خجالت )
* از اول ، ولی منظورت چی بود که تو نوکرم نیستی ؟؟
- آه ، نه بابا هیچی من با شما نبودم اصلا
* آها، سریع قهوه رو بردار بزار تو اتاقم
- چشم
قهوه رو گذاشتم رو میزش و سریع اومدم بیرون ، بالاخره روز موعود فرارسیده بود ، باید میرفتم راه روی بغل اتاق جین
۲.۳k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.