دوست پسر جذاب من ( part 9 )
موقع نهار :
یونا : زنگ تفرسح خورد و من و مین هی رفتیم به سالن غذاخوری
مین هی : خب بیا شفارش بدیم تو چی میخوری؟
یونا : والا من به جز دوکبوکی تا حالا غذای کره ای نخوردم
مین هی : پس دوکبوکی، ببخشید خانم دو ظرف دوکبوکی برای خودم و دوستم
.... : چشم ۱ دقیقه صبر کن
یونا : من میرم میشینم اونجا (اشاره به میز خالی) تو هم بیا
مین هی : باشه برو
یونا : رفتم نشستم تا مین هی با دوکبوکی ها بیاد
چند مین بعد :
مین هی : خب شروع کنیم که مردم از گشنگی
یونا : باشه، یکم گذاشتم تو دهنم بد نبودا ولی بنظرم مال یونگی خوشمزه تر بود
مین هی : چطوره خوبه نه این بهترین دوکبوکی کل عمرمه این این بهتر نخورم
یونا : دیگه این همه تعریف هم نداره ها البته بد نیستا فقط بنظرم مال یونگی ی چیز دیگس
یونگی : به به میبینم تعریف هم بلدی
یونا : یا خدا تو کی اومدی
پسرا : سلام
مین هی و یونا : سلام
حالا دیگه مگه مهمه از کی اینجام، پسرا برین غذا بگیرین، میتونم اینجا بشینم؟
مین هی : بله حتما
یونا : اخه این همه جا چرا اینجا
یونگی : چه اشکالی داره پیش هم اتاقیم بشینم؟؟
یونا : انقدر به من نچسب شاهزاده
یونگی : باز گفت شاهزاده مگه نگفتم این لقب مسخره رو به زبون نیار
پسرا با غذا اومدن
یونا : خجالت نمیکشی به بقیه دستور میدی برات غذا بیارن؟؟ (به همه دستور میده بعد میگه بهم نگو شاهزاده)
یونگی، کوک و جیمین تقریبا هم زمان
یونگی : چه اشکالی داره اونا از من کوچکترن
جیمین : به هر حال اون هیونگ ماست
کوک : به هر حال ما میخواستیم برای خودمون غذا بگیریم
ته اره راس میگن اصلا ما و اون نداره
یونگی : دیدی خودشکن هم مشکلی ندارن
مین هی و پسرا غذاشون رو خوردن
مین هی : خب دیگه من میرم
یونا : کجا
مین هی : فعلا
یونا : هوی کجا
پسرا : خب دیگه ما هم بریم فعلا
یونگی : فعلا
یونا : ای لعنتی چرا منو با این تنها گذاشتی
یونگی : خب منم تموم کردم تو نمیخوری
یونا : چرا چرا (در حال فکر کردن)
بعد از چند ثانیه
یونگی : نکنه میخوای من بهت غذا بدم بخور دیگه
یونا : نه نه نگاه دارم میخورم (تند تند خوردن)
یونگی : فکر کنم دروغ گفتی
یونا : ( با دهن پر) چی؟ چه دروغی؟ درمورد چی؟
که دست پخت من بهتره و ی چیز دیگس
یونا : نه بابا اون خیلی بهتر بود این مزه ...... میده
یونگی : (پاره شدن از خوشحالی)
بعد از نهار :
یونا : هنوز کمی تا زنگ مونده بود منو یونگی رفتیم یکم قدم بزنیم و حرف بزنیم دگه برام مهم نیست بقیه چه رفتاری قراره باهام داشته باشن به هر حال دیگه نمیتونستم کاریش کنم چون احتمالا همه ما رو باهم دیدن تو زنگ تفریح اول یا تو کلاس یا م قع نهار ولی هرچی میخوان بگن و هر چی میخواد بشه اصلا برام مهم نیست
زنگ کلاس :
یونا : اخیش زنگ اخر ....... (خب خلاصه)
زنگ خونه : .......
یونا : زنگ تفرسح خورد و من و مین هی رفتیم به سالن غذاخوری
مین هی : خب بیا شفارش بدیم تو چی میخوری؟
یونا : والا من به جز دوکبوکی تا حالا غذای کره ای نخوردم
مین هی : پس دوکبوکی، ببخشید خانم دو ظرف دوکبوکی برای خودم و دوستم
.... : چشم ۱ دقیقه صبر کن
یونا : من میرم میشینم اونجا (اشاره به میز خالی) تو هم بیا
مین هی : باشه برو
یونا : رفتم نشستم تا مین هی با دوکبوکی ها بیاد
چند مین بعد :
مین هی : خب شروع کنیم که مردم از گشنگی
یونا : باشه، یکم گذاشتم تو دهنم بد نبودا ولی بنظرم مال یونگی خوشمزه تر بود
مین هی : چطوره خوبه نه این بهترین دوکبوکی کل عمرمه این این بهتر نخورم
یونا : دیگه این همه تعریف هم نداره ها البته بد نیستا فقط بنظرم مال یونگی ی چیز دیگس
یونگی : به به میبینم تعریف هم بلدی
یونا : یا خدا تو کی اومدی
پسرا : سلام
مین هی و یونا : سلام
حالا دیگه مگه مهمه از کی اینجام، پسرا برین غذا بگیرین، میتونم اینجا بشینم؟
مین هی : بله حتما
یونا : اخه این همه جا چرا اینجا
یونگی : چه اشکالی داره پیش هم اتاقیم بشینم؟؟
یونا : انقدر به من نچسب شاهزاده
یونگی : باز گفت شاهزاده مگه نگفتم این لقب مسخره رو به زبون نیار
پسرا با غذا اومدن
یونا : خجالت نمیکشی به بقیه دستور میدی برات غذا بیارن؟؟ (به همه دستور میده بعد میگه بهم نگو شاهزاده)
یونگی، کوک و جیمین تقریبا هم زمان
یونگی : چه اشکالی داره اونا از من کوچکترن
جیمین : به هر حال اون هیونگ ماست
کوک : به هر حال ما میخواستیم برای خودمون غذا بگیریم
ته اره راس میگن اصلا ما و اون نداره
یونگی : دیدی خودشکن هم مشکلی ندارن
مین هی و پسرا غذاشون رو خوردن
مین هی : خب دیگه من میرم
یونا : کجا
مین هی : فعلا
یونا : هوی کجا
پسرا : خب دیگه ما هم بریم فعلا
یونگی : فعلا
یونا : ای لعنتی چرا منو با این تنها گذاشتی
یونگی : خب منم تموم کردم تو نمیخوری
یونا : چرا چرا (در حال فکر کردن)
بعد از چند ثانیه
یونگی : نکنه میخوای من بهت غذا بدم بخور دیگه
یونا : نه نه نگاه دارم میخورم (تند تند خوردن)
یونگی : فکر کنم دروغ گفتی
یونا : ( با دهن پر) چی؟ چه دروغی؟ درمورد چی؟
که دست پخت من بهتره و ی چیز دیگس
یونا : نه بابا اون خیلی بهتر بود این مزه ...... میده
یونگی : (پاره شدن از خوشحالی)
بعد از نهار :
یونا : هنوز کمی تا زنگ مونده بود منو یونگی رفتیم یکم قدم بزنیم و حرف بزنیم دگه برام مهم نیست بقیه چه رفتاری قراره باهام داشته باشن به هر حال دیگه نمیتونستم کاریش کنم چون احتمالا همه ما رو باهم دیدن تو زنگ تفریح اول یا تو کلاس یا م قع نهار ولی هرچی میخوان بگن و هر چی میخواد بشه اصلا برام مهم نیست
زنگ کلاس :
یونا : اخیش زنگ اخر ....... (خب خلاصه)
زنگ خونه : .......
۱۱.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.