فیک کوک (سرنوشت من)پارت۴۳
از زبان ا/ت
میخواست قطع کنه که گفتم : تهیونگ وایستا
گفت : چیشده
گفتم : راضیش کن بمونه تو بیمارستان به حرف دکتر هم گوش کنه
تهیونگ خندید و گفت : چرا خودت بهش نمیگی به حرف من که گوش نمیکنه صبر کن الان میزنم پخش خودت بهش بگو
تا من اعتراض کنم صدای خنده های جونگ کوک رو شنیدم که گفت : تا دیروز چنگول مینداختی خانم کوچولو الان حالم رو میپرسی
گفتم : این اسمش انسانیت جناب البته تو اینجور چیزا حالیت نمیشه ولی بازم
تهیونگ گفت : ا/ت پرستار داره میاد
گفتم : هی جئون جونگ کوک به حرف تهیونگ گوش کن من هنوز باهات کار دارماااا
بلند گفت : تا تو رو نگیرم که نمیمیرم
گفتم : آره جونه عمت ، تهیونگ گفت : حالا بعداً دعوا میکنید فعلا خداحافظ
قطع کردم... چقدر حرف زدن باهاش آرامش بخش بود دلم نمیخواست بحثمون حتی اگه به دعوا هم کشیده میشد تموم بشه آخه من هر دفعه کاری میکردم که نبینمش...
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
گفتم : آنا خب چی میشه یه روز دیگه هم بمونی پیشم
خندید و گفت : دختر یه هفته میشه که پیشتم ایندفعه تو بیا خونه من بمون همش که من نمیتونم بیام
با ناراحتی گفتم : خیلی خب مراقب خودت باش ، بغلم کرد و گفت : تو هم همینطور کوچولوی من
آنا رفت در رو بستم بازم تک و تنها توی خونه من بودم و تنهایی همیشگیم...
امروزم حوصله نداشتم برم شرکت تو خونه موندم بیکار.. برای گوشیم مسیج اومد بازش کردم از طرف خانم جانگ بود دعوتنامه به جشن بود هم من هم آنا رو دعوت کرده بود
خانم جانگ یکی از شریکام هست یه خانم ۴۹ ساله هست ولی خیلی جوون مونده خیلی خانم مهربونی هست.
زنگ زدم به آنا و گفتم امشب به جشن دعوتیم آنا گفت : ا/ت تو یه کاری کن نزدیکای ساعت ۴ بیا خونه من باشه ؟
گفتم : چرا جشن که ساعت ۷ شروع میشه
گفت : سوال نکن دیگه فعلا بای
قطع کرد وا این چشه..اصلا حوصله رفتن به جشن رو نداشتم ولی اگه نخوام برم هم عیب میشه هم آنا هی سرم غر غر میکنه پس گزینه سوم رو انتخاب میکنم و میرم.
میخواست قطع کنه که گفتم : تهیونگ وایستا
گفت : چیشده
گفتم : راضیش کن بمونه تو بیمارستان به حرف دکتر هم گوش کنه
تهیونگ خندید و گفت : چرا خودت بهش نمیگی به حرف من که گوش نمیکنه صبر کن الان میزنم پخش خودت بهش بگو
تا من اعتراض کنم صدای خنده های جونگ کوک رو شنیدم که گفت : تا دیروز چنگول مینداختی خانم کوچولو الان حالم رو میپرسی
گفتم : این اسمش انسانیت جناب البته تو اینجور چیزا حالیت نمیشه ولی بازم
تهیونگ گفت : ا/ت پرستار داره میاد
گفتم : هی جئون جونگ کوک به حرف تهیونگ گوش کن من هنوز باهات کار دارماااا
بلند گفت : تا تو رو نگیرم که نمیمیرم
گفتم : آره جونه عمت ، تهیونگ گفت : حالا بعداً دعوا میکنید فعلا خداحافظ
قطع کردم... چقدر حرف زدن باهاش آرامش بخش بود دلم نمیخواست بحثمون حتی اگه به دعوا هم کشیده میشد تموم بشه آخه من هر دفعه کاری میکردم که نبینمش...
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
گفتم : آنا خب چی میشه یه روز دیگه هم بمونی پیشم
خندید و گفت : دختر یه هفته میشه که پیشتم ایندفعه تو بیا خونه من بمون همش که من نمیتونم بیام
با ناراحتی گفتم : خیلی خب مراقب خودت باش ، بغلم کرد و گفت : تو هم همینطور کوچولوی من
آنا رفت در رو بستم بازم تک و تنها توی خونه من بودم و تنهایی همیشگیم...
امروزم حوصله نداشتم برم شرکت تو خونه موندم بیکار.. برای گوشیم مسیج اومد بازش کردم از طرف خانم جانگ بود دعوتنامه به جشن بود هم من هم آنا رو دعوت کرده بود
خانم جانگ یکی از شریکام هست یه خانم ۴۹ ساله هست ولی خیلی جوون مونده خیلی خانم مهربونی هست.
زنگ زدم به آنا و گفتم امشب به جشن دعوتیم آنا گفت : ا/ت تو یه کاری کن نزدیکای ساعت ۴ بیا خونه من باشه ؟
گفتم : چرا جشن که ساعت ۷ شروع میشه
گفت : سوال نکن دیگه فعلا بای
قطع کرد وا این چشه..اصلا حوصله رفتن به جشن رو نداشتم ولی اگه نخوام برم هم عیب میشه هم آنا هی سرم غر غر میکنه پس گزینه سوم رو انتخاب میکنم و میرم.
۱۱۲.۷k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.