وقتی چاقو خوردی و تازه فهمیدن...
وقتی چاقو خوردی و تازه فهمیدن...
پارت ۲
《چانگبین》
با عجله اومد پیشت و دید روی زمین پر از خونه و با عجله اومد کنارت و گفت چی شده؟چرا توی شکمت چاقوعه؟(با لحن نگران)
تو از شدت درد نفست بالا نمیومد و با سختی گفتی ن..ن.می.ی.دونمم
بعد نمیدونست باید چیکار کنه و هی زخمت عمیق تر میشد و به ذهنش رسید و که چاقو رو در بیاره ولی نگران بود دردت بگیره و نمیدونست چیکار باید بکنه. بعد تو بهش گفتی:اون..چاقووی لع.لعنتی رو بکش بیرون
بعد با شنیدن این حرفت خیلی آروم چاقو رو کشید بیرون و از شدت درد گریه کردی و بیهوش شدی بعد چانگبین کتش رو محکم روی شکمت گره زد و بغلت کرد و برد بیمارستان...
《هیونجین》
وقتی تلفنش زنگ خورد و یه ناشناس بود و جواب داد فهمیدش که تو زخمی شدی و گوشی رو پرت کرد اونور و سریع کتش رو برداشت و با خیلییی عجله اومد بیشت و از شدت نگرانی داغ کرده بود و تو رو روی زمین بیحال و رنگ پریده و چاقو توی دلت دید و اومد پیشت و گفت:چه..چه بلایی سرت اومده؟
تو جون نداشتی حرف بزنی و هیونجین فقط به چاقوی تو شکمت نگاه میکرد و میدونست باید چاقو رو بکشه بیرون ولی خیلی هول و استرس داشت. بادیدن قیافه ی بیحالت سرت رو گزاشت روی سینش و سریع چاقو رو کشید بیرون و تو همون موقع بیهوش شدی و هیونجین چشم های قرمز بغلت کرد و کتش رو گذاشت روی شکمت بردت بیمارستان
پارت ۲
《چانگبین》
با عجله اومد پیشت و دید روی زمین پر از خونه و با عجله اومد کنارت و گفت چی شده؟چرا توی شکمت چاقوعه؟(با لحن نگران)
تو از شدت درد نفست بالا نمیومد و با سختی گفتی ن..ن.می.ی.دونمم
بعد نمیدونست باید چیکار کنه و هی زخمت عمیق تر میشد و به ذهنش رسید و که چاقو رو در بیاره ولی نگران بود دردت بگیره و نمیدونست چیکار باید بکنه. بعد تو بهش گفتی:اون..چاقووی لع.لعنتی رو بکش بیرون
بعد با شنیدن این حرفت خیلی آروم چاقو رو کشید بیرون و از شدت درد گریه کردی و بیهوش شدی بعد چانگبین کتش رو محکم روی شکمت گره زد و بغلت کرد و برد بیمارستان...
《هیونجین》
وقتی تلفنش زنگ خورد و یه ناشناس بود و جواب داد فهمیدش که تو زخمی شدی و گوشی رو پرت کرد اونور و سریع کتش رو برداشت و با خیلییی عجله اومد بیشت و از شدت نگرانی داغ کرده بود و تو رو روی زمین بیحال و رنگ پریده و چاقو توی دلت دید و اومد پیشت و گفت:چه..چه بلایی سرت اومده؟
تو جون نداشتی حرف بزنی و هیونجین فقط به چاقوی تو شکمت نگاه میکرد و میدونست باید چاقو رو بکشه بیرون ولی خیلی هول و استرس داشت. بادیدن قیافه ی بیحالت سرت رو گزاشت روی سینش و سریع چاقو رو کشید بیرون و تو همون موقع بیهوش شدی و هیونجین چشم های قرمز بغلت کرد و کتش رو گذاشت روی شکمت بردت بیمارستان
۵.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.