میخوامت...برای خودم (تورو به خدا دوست ندارید نخوانید)
Pov: دوست دخترش بودی..ولی زمانی که فهمیدی رییس یک گروه خلافکار و وحشتناکی از مافیاست..و چهره ی واقعیش کمکم برات آشکار شد..از دستش فرار کردی
با احساس سردرد پلکای بسته ات رو روی هم فشردی
هنوز کاملا از خواب عمیقی که توش فرو رفته بودی ، بیدار نشده بودی و همین باعث شد بدون اینکه از فضای دورت با خبر باشی ، برای کمک به درد سرت دستت رو به سمتش ببری ولی انگار یک چیزی خیلی محکم هر دو تا دستت رو نگه داشته بود طوری که از دستات فقط قادر به حرکت دادن و مشت کردن انگشتات بودی
از طرفی حتی نمیتونستی بدنت رو درست از روی مکانی که روش دراز کشیده بودی بلند کنی انگار پاهات هم قفل شده بود و این داشت تورو میترسوند البته که زیر خودت فضای نرمی رو حس میکردی ، مثل یک تشک یا یک پتوی چند لایه بود اما این قطعا نمیتونست میزان ترست رو کمتر کنه و از طرفی درد سرت نمیزاشت چشمات رو باز کنی و موقعیتی که توش بودی رو درک کنی
نمیدونی دقیقا چند دفعه چشمات رو باز و بسته کردی و چند دفعه پشت سر هم پلک زدی ولی بلاخره با اینکه دردت کمتر شده بود به خودت اجازه دادی تا چشمات رو حداقل تا حدی باز کنی..
خیلی آروم مژه هات رو از روی پوست صورتت فاصله دادی و به سمت بالا هدایتشون کردی...خیلی آروم چشمات رو در حد خماری ، نیمه باز کردی...
بالای سرت چراغی کمنور روشن بود اما خوب برای تویی که تازه تونسته بودی چشمات رو باز کنی نورش اذیت کننده به نظر میرسید..
دوباره پلکاتو رو بستی تا استراحتی کوتاه به چشمات بدی...
سرت رو به جهتی دیگه چرخوندی و آروم پلکاتو از هم فاصله دادی..
دیدت زیاد دقیق نبود اما با همون تاری ضعیفی که توی تصویر جلوی چشمات میدیدی ، میتونستی خیلی خوب بفهمی کسی که چند قدم اونور تر از جایی که روش قرار داری ، روی صندلی نشسته کیه..
چروک ریزی بخاطر اخم بین ابروهات شکل گرفت، سردردت کاملا قطع شده بود و حالا خیلی خوب اتفاقی که برات افتاده بود رو به یاد داشتی..
دستات رو که حالا فهمیده بودی به بالای سرت قفل شده ان رو دوباره تکون دادی ولی هنوز سفت سفت بود ، پاهات هم همینطور اونا هم درست مثل دستات قفل شده بودن و قادر به تکون دادنشون نبودی و از همه بدتر ، اون فضای نرمی که زیرت حس میکردی یک تخت بود..تختی که حالا تو بهش بسته شده بودی و این موضوع داشت تورو به نهایت ترس میرسوند..
چشمات حالا کاملا باز شده بود و ترسیده سعی میکردی از حصاری که توش بودی فرار کنی و تقلا میکردی اما فایده ای نداشت خودت هم اینو میدونستی
با احساس سردرد پلکای بسته ات رو روی هم فشردی
هنوز کاملا از خواب عمیقی که توش فرو رفته بودی ، بیدار نشده بودی و همین باعث شد بدون اینکه از فضای دورت با خبر باشی ، برای کمک به درد سرت دستت رو به سمتش ببری ولی انگار یک چیزی خیلی محکم هر دو تا دستت رو نگه داشته بود طوری که از دستات فقط قادر به حرکت دادن و مشت کردن انگشتات بودی
از طرفی حتی نمیتونستی بدنت رو درست از روی مکانی که روش دراز کشیده بودی بلند کنی انگار پاهات هم قفل شده بود و این داشت تورو میترسوند البته که زیر خودت فضای نرمی رو حس میکردی ، مثل یک تشک یا یک پتوی چند لایه بود اما این قطعا نمیتونست میزان ترست رو کمتر کنه و از طرفی درد سرت نمیزاشت چشمات رو باز کنی و موقعیتی که توش بودی رو درک کنی
نمیدونی دقیقا چند دفعه چشمات رو باز و بسته کردی و چند دفعه پشت سر هم پلک زدی ولی بلاخره با اینکه دردت کمتر شده بود به خودت اجازه دادی تا چشمات رو حداقل تا حدی باز کنی..
خیلی آروم مژه هات رو از روی پوست صورتت فاصله دادی و به سمت بالا هدایتشون کردی...خیلی آروم چشمات رو در حد خماری ، نیمه باز کردی...
بالای سرت چراغی کمنور روشن بود اما خوب برای تویی که تازه تونسته بودی چشمات رو باز کنی نورش اذیت کننده به نظر میرسید..
دوباره پلکاتو رو بستی تا استراحتی کوتاه به چشمات بدی...
سرت رو به جهتی دیگه چرخوندی و آروم پلکاتو از هم فاصله دادی..
دیدت زیاد دقیق نبود اما با همون تاری ضعیفی که توی تصویر جلوی چشمات میدیدی ، میتونستی خیلی خوب بفهمی کسی که چند قدم اونور تر از جایی که روش قرار داری ، روی صندلی نشسته کیه..
چروک ریزی بخاطر اخم بین ابروهات شکل گرفت، سردردت کاملا قطع شده بود و حالا خیلی خوب اتفاقی که برات افتاده بود رو به یاد داشتی..
دستات رو که حالا فهمیده بودی به بالای سرت قفل شده ان رو دوباره تکون دادی ولی هنوز سفت سفت بود ، پاهات هم همینطور اونا هم درست مثل دستات قفل شده بودن و قادر به تکون دادنشون نبودی و از همه بدتر ، اون فضای نرمی که زیرت حس میکردی یک تخت بود..تختی که حالا تو بهش بسته شده بودی و این موضوع داشت تورو به نهایت ترس میرسوند..
چشمات حالا کاملا باز شده بود و ترسیده سعی میکردی از حصاری که توش بودی فرار کنی و تقلا میکردی اما فایده ای نداشت خودت هم اینو میدونستی
۲.۳k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.