فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت48
°از زبان چویا•»
خیلی وقت بود که تو اتاق بود که بلاخره بیرون اومد ـو اومد کنارم نشست.
اول یه نگاهی بهش انداختم ـو بعد کمی اونورتر رفتم.
_چویا!
بدونه اینکه نگاش کنم منتظر موندم حرفشو بزنه.
با جدیت نفس ـه عمیقی کشید ـو سریع تغییر حالت داد ـو با مسخرگی گفت: خیلی خری!!
دستمو اروم رو شونه ـش گذاشتم ـو کمی شوتش کردم ـو گفتم: حرف نزن بابا.
خنده ای کرد ـو دستاشو گذاشت پشت ـه سرش.
خیلی وقته که میخوام سوالمو ازش بپرسم ولی نمیتونم، میترسم... نمیدونم چه مرگم شده! منکه اینطوری نبودم.
دستامو مشت کردم ـو اروم گفتم: قضیه ی این.. این باندا که پیچیدی دوره دست ـو گردنت..
با چشمای نیمه باز ـو بی احساس ـم زیر چشمی نگاش کردم ـو ادامه دادم: چیه؟
با حرفی که زدم یه لحظه مات ـش برد.
دستاشو پایین اورد ـو روی پاهاش گذاشت ـو چیزی نگفت.
از حرفی که زده بودم بهم ریخته بود.
از همین میترسیدم.
چند دقیقه گذشت که خواستم ازش معذرت خواهی کنم ولی نتونستم، تا اینکه خودش اروم گفت: موقعی که.... موقعی که پنج شیش سال داشتم، یه زندگی ـه عالی داشتم، همچی عادی بود تا اینکه یه شب بخاطر ـه سرو صدایی که از زیرزمین خونمون میومد بیدار شدم ـو رفتم تو زیرزمین ببینم چخبره ولی... ولی پدرم لباش با نخ بهم دوخته شده بود ـو ازش خون میومد ـو روی یه صندلی، دست ـو پاهاش بسته بود.
اخمی کرد ـو ادامه داد: مادر ـه روانیم با میله ی داغی که دستش بود پدرمو شکنجه میداد.
وقتی مادرم منو دید میله ی داغو سمتم گرفت ـو ازم خواست تا باهاش روی صورت پدرم نقاشی کنم.
اون موقع شوک بدی بهم وارد شده ـو خوب.. طبیعی بود که نمیتونستم جُم بخورم.
وقتی سمتم اومد پا گذاشتم به فرار ـو اون روانی منو گرفت.
همون موقع پلیسا از راه رسیدن ـو منو از دسته اون روانی نجات دادن، پدرمم بخاطره ضربات ـه چاقویی که بهش زده بود.. مرد!
یه مدت همش کابوس میدیدم ـو خوابم نمیبرد ـو نبود پدرم یه درد ـه بزرگی برام بود، تا اینکه همون پلیس دور ـه دست ـو گردنم این باندارو پیچوند ـو گفت که«اگر این باندا همیشه همراهت باشن دیگه برات اتفاق ـه بدی نمیوفته ـو تو همیشه در امانی!»
بخاطر ـه همین همیشه اینارو همراه خودم دارم.
یه مدتی میشد که همچی داشت به روال عادی برمیگشت تا اینکه مادرم از زندان فرار کرد ـو اون پلیس ـو به قتل رسوند ـو در اخرم گم ـو گور شد.
اون پلیس.. مادر ـه اوداساکو بود ـو همین منو شرمنده میکرد. "
با حرفایی که زد چشمام گرد شدن، مطمئنم واقعا براش عذاب اور بوده ـو خیلی براش سخت بوده این همه مدت چیزه به این سنگینیو با خودش حمل میکرده.
خم شد ـو ارنجاشو گذاشت رو پاهاشو یکی از دستاشو روی صورتش گذاشت.
اروم دستمو جلو بردم، یکی از دستامو پشته سرش ـو دسته دیگمو رو کمرش گذاشتم ـو با فشار ـه کمی سمت ـه خودم کشیدمش ـو به اغوشم کشیدم.
اروم گفتم: مـ.. متاسفم که باعث شدم همچین خاطره ی تلخی رو به یاد بیاری.
کمی به خودم فشردمش که با دستش به پیرهنم چنگی زد ـو سرشو رو سینم گذاشت.
سرشو به معنای منفی تکون داد، چند دقیقه ای تو همون حالت و سکوت سپری شد که با صدای خیلی ارومی گفت: من خوانواده ـمو از دست دادم ـو بجاش.. تورو گرفتم!!..
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت48
°از زبان چویا•»
خیلی وقت بود که تو اتاق بود که بلاخره بیرون اومد ـو اومد کنارم نشست.
اول یه نگاهی بهش انداختم ـو بعد کمی اونورتر رفتم.
_چویا!
بدونه اینکه نگاش کنم منتظر موندم حرفشو بزنه.
با جدیت نفس ـه عمیقی کشید ـو سریع تغییر حالت داد ـو با مسخرگی گفت: خیلی خری!!
دستمو اروم رو شونه ـش گذاشتم ـو کمی شوتش کردم ـو گفتم: حرف نزن بابا.
خنده ای کرد ـو دستاشو گذاشت پشت ـه سرش.
خیلی وقته که میخوام سوالمو ازش بپرسم ولی نمیتونم، میترسم... نمیدونم چه مرگم شده! منکه اینطوری نبودم.
دستامو مشت کردم ـو اروم گفتم: قضیه ی این.. این باندا که پیچیدی دوره دست ـو گردنت..
با چشمای نیمه باز ـو بی احساس ـم زیر چشمی نگاش کردم ـو ادامه دادم: چیه؟
با حرفی که زدم یه لحظه مات ـش برد.
دستاشو پایین اورد ـو روی پاهاش گذاشت ـو چیزی نگفت.
از حرفی که زده بودم بهم ریخته بود.
از همین میترسیدم.
چند دقیقه گذشت که خواستم ازش معذرت خواهی کنم ولی نتونستم، تا اینکه خودش اروم گفت: موقعی که.... موقعی که پنج شیش سال داشتم، یه زندگی ـه عالی داشتم، همچی عادی بود تا اینکه یه شب بخاطر ـه سرو صدایی که از زیرزمین خونمون میومد بیدار شدم ـو رفتم تو زیرزمین ببینم چخبره ولی... ولی پدرم لباش با نخ بهم دوخته شده بود ـو ازش خون میومد ـو روی یه صندلی، دست ـو پاهاش بسته بود.
اخمی کرد ـو ادامه داد: مادر ـه روانیم با میله ی داغی که دستش بود پدرمو شکنجه میداد.
وقتی مادرم منو دید میله ی داغو سمتم گرفت ـو ازم خواست تا باهاش روی صورت پدرم نقاشی کنم.
اون موقع شوک بدی بهم وارد شده ـو خوب.. طبیعی بود که نمیتونستم جُم بخورم.
وقتی سمتم اومد پا گذاشتم به فرار ـو اون روانی منو گرفت.
همون موقع پلیسا از راه رسیدن ـو منو از دسته اون روانی نجات دادن، پدرمم بخاطره ضربات ـه چاقویی که بهش زده بود.. مرد!
یه مدت همش کابوس میدیدم ـو خوابم نمیبرد ـو نبود پدرم یه درد ـه بزرگی برام بود، تا اینکه همون پلیس دور ـه دست ـو گردنم این باندارو پیچوند ـو گفت که«اگر این باندا همیشه همراهت باشن دیگه برات اتفاق ـه بدی نمیوفته ـو تو همیشه در امانی!»
بخاطر ـه همین همیشه اینارو همراه خودم دارم.
یه مدتی میشد که همچی داشت به روال عادی برمیگشت تا اینکه مادرم از زندان فرار کرد ـو اون پلیس ـو به قتل رسوند ـو در اخرم گم ـو گور شد.
اون پلیس.. مادر ـه اوداساکو بود ـو همین منو شرمنده میکرد. "
با حرفایی که زد چشمام گرد شدن، مطمئنم واقعا براش عذاب اور بوده ـو خیلی براش سخت بوده این همه مدت چیزه به این سنگینیو با خودش حمل میکرده.
خم شد ـو ارنجاشو گذاشت رو پاهاشو یکی از دستاشو روی صورتش گذاشت.
اروم دستمو جلو بردم، یکی از دستامو پشته سرش ـو دسته دیگمو رو کمرش گذاشتم ـو با فشار ـه کمی سمت ـه خودم کشیدمش ـو به اغوشم کشیدم.
اروم گفتم: مـ.. متاسفم که باعث شدم همچین خاطره ی تلخی رو به یاد بیاری.
کمی به خودم فشردمش که با دستش به پیرهنم چنگی زد ـو سرشو رو سینم گذاشت.
سرشو به معنای منفی تکون داد، چند دقیقه ای تو همون حالت و سکوت سپری شد که با صدای خیلی ارومی گفت: من خوانواده ـمو از دست دادم ـو بجاش.. تورو گرفتم!!..
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۴.۷k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.