★دختری در سیاهی 18*پارت آخر*★
دکتر:متاسفانه فقط میتونیم یکی و نجات بدیم بچه ها یا مادر؟
دامیان:ولی آنیا برای بچه ها خیلی شوق داشت...مادر و نجات بدین
انیا:نه...بچه هارو نجات بدید
دامیان:ولی ما دوباره میتونیم بچه دار شیم
آنیا:نه من...من نمیخوام...بچه ها
دامیان: و انیا رفت
دامیان:مادر رو نجات بدید
دکتر:ولی امضا مادر هم نیازه پس ما نمیتونیم
دامیان:ولی...باشه
.
.
.
دامیان:نزدیک ۱۳ ساعت بود توی بیمارستان بودم که دکتر اومد
دامیان:چیشد؟
دکتر:مادر زنده موندن ولی بچه ها..
انیا:نه بچه هام نههههههه
دامیان:انیا نگران نباش بچه ها سالمن فقط نیاز به مراقبت دارن
دامیان:راستی زنگ زدم به بکی تا بیاد
انیا:ممنون...واقعا ممنون دامیان( گریه)
.
.
.
(ویو ۷ سال بعد)
اندا:و قصه ما به سر رسید
اندا و داما: مامان و بابا واقعا شما چقدر باحالین
دامیان:شما نباید اون کتاب و میخونیدید شیطونا...
اندا:راستی خاله بکی چیشد
آنیا:بکی...
زینگ زینگ زینگ
انیا:کیه؟
بکی:...
انیا:سلام بکی...سلام بکا سلام لئو
انیا:بچه ها این خاله بکی ازدواج کرده تازه از امریکا اومده...
آندا:سلام خاله
داما:سلام خاله
بکی:سلام عزیزای دلم
*آ/ی:بکا دختر بکی عه*
★پایان★
دامیان:ولی آنیا برای بچه ها خیلی شوق داشت...مادر و نجات بدین
انیا:نه...بچه هارو نجات بدید
دامیان:ولی ما دوباره میتونیم بچه دار شیم
آنیا:نه من...من نمیخوام...بچه ها
دامیان: و انیا رفت
دامیان:مادر رو نجات بدید
دکتر:ولی امضا مادر هم نیازه پس ما نمیتونیم
دامیان:ولی...باشه
.
.
.
دامیان:نزدیک ۱۳ ساعت بود توی بیمارستان بودم که دکتر اومد
دامیان:چیشد؟
دکتر:مادر زنده موندن ولی بچه ها..
انیا:نه بچه هام نههههههه
دامیان:انیا نگران نباش بچه ها سالمن فقط نیاز به مراقبت دارن
دامیان:راستی زنگ زدم به بکی تا بیاد
انیا:ممنون...واقعا ممنون دامیان( گریه)
.
.
.
(ویو ۷ سال بعد)
اندا:و قصه ما به سر رسید
اندا و داما: مامان و بابا واقعا شما چقدر باحالین
دامیان:شما نباید اون کتاب و میخونیدید شیطونا...
اندا:راستی خاله بکی چیشد
آنیا:بکی...
زینگ زینگ زینگ
انیا:کیه؟
بکی:...
انیا:سلام بکی...سلام بکا سلام لئو
انیا:بچه ها این خاله بکی ازدواج کرده تازه از امریکا اومده...
آندا:سلام خاله
داما:سلام خاله
بکی:سلام عزیزای دلم
*آ/ی:بکا دختر بکی عه*
★پایان★
۲.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.