چندپارتی بنگ چان p3
تابع قوانین ویسگون، تابع قوانین جمهوری اسلامی
#بنگ_چان
پسر لبخند رضایت مندی زد و بدنش رو محکم تر به پتو فشار داد، شاید مثل یک بغل واقعی نبود، اما همونقدر احساس گرما و عشق رو به هر یک از دو دوست؟! یا عاشق منتقل میکرد، بلاخره تونسته بودن فرم بدن یکدیگر رو احساس بکنن، تونسته بودن یک آغوش گرم رو بهم دیگه هدیه بدن، تونسته بودن این وابستگی عجیبشون رو بهم با یک گرما اثبات کنن، وابستگی و احساسی که جفتشون از اعتراف بهش وحشت داشتن، یک حس عجیب که مانند یک گره محکم هردو رو بهم پیونده زده بود، حسی که باعث میشد ناراحتی شخص مقابل درد عمیقی رو درون سینهٔ دیگری به وجود بیاره،
احساس عجیبی که باعث میشد هنگام زل زدن به چشم های یکدیگر قلب هاشون به لرزه بیوفته، اما از اینکه اسمش رو عشق بگذارن هراس داشتن، این دوستی قرار نبود تا ابد ادامه بکنه، هردو خوب میدونستن که این جمعه شب ها روزی دور یا نزدیک به پایان میرسن،روزی قراره بدون یکدیگر شب هاشون رو سپری کنن، روزی قراره دوباره غرق تنهایی بشن، اما احساسات.. احساسات غیرقابل وصف ترین های هستی هستن، ترس به نفرت، نفرت به عشق، عشق به نفرت، نفرت به انزجار، و..، تغییر پیدا میکنه، بدون اینکه حتی شخص کنترلی روش داشته باشه! این آغوش زیادی لذت بخش بود، هیچکدوم دلشون نمی خواست این حس زیبا تموم بشه
&کریستوفر.. حاضرم کل زندگیم رو بدم تا این لحظه برای همیشه پایدار بمونه
صدای زمزمهٔ پر از احساس دختر لرزه ای رو به ستون فقرات کریستوفر منتقل کرد
_سوفیا.. من نمیدونم تا کی پیشتم...پس می خوام یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم
#بنگ_چان
پسر لبخند رضایت مندی زد و بدنش رو محکم تر به پتو فشار داد، شاید مثل یک بغل واقعی نبود، اما همونقدر احساس گرما و عشق رو به هر یک از دو دوست؟! یا عاشق منتقل میکرد، بلاخره تونسته بودن فرم بدن یکدیگر رو احساس بکنن، تونسته بودن یک آغوش گرم رو بهم دیگه هدیه بدن، تونسته بودن این وابستگی عجیبشون رو بهم با یک گرما اثبات کنن، وابستگی و احساسی که جفتشون از اعتراف بهش وحشت داشتن، یک حس عجیب که مانند یک گره محکم هردو رو بهم پیونده زده بود، حسی که باعث میشد ناراحتی شخص مقابل درد عمیقی رو درون سینهٔ دیگری به وجود بیاره،
احساس عجیبی که باعث میشد هنگام زل زدن به چشم های یکدیگر قلب هاشون به لرزه بیوفته، اما از اینکه اسمش رو عشق بگذارن هراس داشتن، این دوستی قرار نبود تا ابد ادامه بکنه، هردو خوب میدونستن که این جمعه شب ها روزی دور یا نزدیک به پایان میرسن،روزی قراره بدون یکدیگر شب هاشون رو سپری کنن، روزی قراره دوباره غرق تنهایی بشن، اما احساسات.. احساسات غیرقابل وصف ترین های هستی هستن، ترس به نفرت، نفرت به عشق، عشق به نفرت، نفرت به انزجار، و..، تغییر پیدا میکنه، بدون اینکه حتی شخص کنترلی روش داشته باشه! این آغوش زیادی لذت بخش بود، هیچکدوم دلشون نمی خواست این حس زیبا تموم بشه
&کریستوفر.. حاضرم کل زندگیم رو بدم تا این لحظه برای همیشه پایدار بمونه
صدای زمزمهٔ پر از احساس دختر لرزه ای رو به ستون فقرات کریستوفر منتقل کرد
_سوفیا.. من نمیدونم تا کی پیشتم...پس می خوام یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم
۱۲.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.