دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part1
"ویو تهیونگ"
تاز از عروسی هانول(اسم جدید ات)و تهیونگ برگشته بودم خونه...و وقتی پام و گذاشتم خونه صداش زدم
تهیونگ:بوراممم من اومدم!کجایی شاهدخت؟
و با ذوق منتظر جوابش شدم...
که تازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده..
دوباره اشکام سرازیر شد
تهیونگ:حالا بدون تو چیکار کنم؟ها؟لعنتی!چرا رفتی؟کاشکی میزاشتی منم باهات بیام...اصن کاشکی من میمردم!..خسته شدم از این زندگی(داد)...نمیدونم بدون تو چجوری دووم بیارم...چقدر باید منتظرت باشم؟یک سال؟دوسال؟...برام فرقی نمیکنه...فقط بیا...بیا تا پیدات کنم...عزیز دلم...شاهدخت من!کتم رو انداخت رو مبل و رفتم سمت اشپزخونه
یک بطری اب از توی یخچال ورداشتم و یک قورت ازش خودم و بقیش رو خالی کردم روی سرم...
و رفتم توی اتاقم...خودم و پرت کردم روی تخت و به سقف خیره شدم!
واقعا خسته شده بودم،و زندگی کردن بدون اون خیلی برام بی معنی بود.
هر شب کاووس میدیدم...هرشب همون لحظه رو میدیدم...لحظه ای که بورام مرد...درسته که اونجا نبودم...ولی میتونستم تصور کنم...نمیتونستم؟
چشمام و بستم تا بخوابم و حرف های توی سرم خاموش بشن...
........................................
تقریبا خوابم برده بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم!
نامجون بود
ولی من فک میکردم اون رفته دنیای خودشون!
نامجون:الو؟کیم تهیونگ؟
تهیونگ:خودمم...
نامجون:چطوری پسر؟
تهیونگ:مزخرف
نامجون:او...خب ببین...
تهیونگ:میشه هیچی نگی؟از این حرف های کلیشه ای خسته شدم!
نامجون:عا...اکی ...ولی
تهیونگ:هیش...!چی کارم داشتی؟
نامجون:شوگا...الهه ی روح...
تهیونگ:خب؟
نامجون:تهیونگ ببین...اون میخواد باهات حرف بزنه!یه اتفاق خیلی مهم افتاده!
تهیونگ:میدونی که!من نمیتونم به دنیای دیگه ای برم!
نامجون:اون الان...دنیای ادماست..
تهیونگ:لعنتی!یعنی انقد مهمه؟
نامجون:اره...خیلی...خیلی زیاد!
تهیونگ:تو میدونی؟
نامجون:اره...ولی نمیتونم بهت بگم!
تهیونگ:خیله خب...ادرس بده...تا فردا برم پیشش
نامجون:امشب...
تهیونگ:چی؟نع!الان دیره...من خوابم میاد...حوصله ام ندارم!
نامجون:تهیونگ(داد)
تهیونگ:باشه...میام...یکی دو ساعت....
نامجون:الان!(داد)
تهیونگ:باشه...فهمیدم!
و گوشی رو قطع کردم...اههه...یعنی انقدر اهمیت داره؟!
لباسام رو عوض کردم و سوییچ ماشین و، ورداشتم...نامجون ادرس و برام فرستاده بود...
وقتی رسیدم...یه خونه کوچیک و نقلی بود...زنگ و زدم و رفتم تو...نامجون اومد بیرون
تهیونگ:تو اینجایی؟
نامجون:اره!حالا بیا بریم تو...
با نامجون رفتیم تو...الهه ی روح ...روی مبل نشسته بود
رفتم و جلوش وایستادم
تهیونگ:با من چیکار داری؟
شوگا:اون اومده!میتونم حسش کنم!
تهیونگ:چی داری میگی!از کی حرف میزنی؟
شوگا:بورام!
تهیونگ:چی؟
چشمام سیاهی رفت و بعدش هیچی نفهمیدم
امیدوارم خوشتون بیاد😇💛
#part1
"ویو تهیونگ"
تاز از عروسی هانول(اسم جدید ات)و تهیونگ برگشته بودم خونه...و وقتی پام و گذاشتم خونه صداش زدم
تهیونگ:بوراممم من اومدم!کجایی شاهدخت؟
و با ذوق منتظر جوابش شدم...
که تازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده..
دوباره اشکام سرازیر شد
تهیونگ:حالا بدون تو چیکار کنم؟ها؟لعنتی!چرا رفتی؟کاشکی میزاشتی منم باهات بیام...اصن کاشکی من میمردم!..خسته شدم از این زندگی(داد)...نمیدونم بدون تو چجوری دووم بیارم...چقدر باید منتظرت باشم؟یک سال؟دوسال؟...برام فرقی نمیکنه...فقط بیا...بیا تا پیدات کنم...عزیز دلم...شاهدخت من!کتم رو انداخت رو مبل و رفتم سمت اشپزخونه
یک بطری اب از توی یخچال ورداشتم و یک قورت ازش خودم و بقیش رو خالی کردم روی سرم...
و رفتم توی اتاقم...خودم و پرت کردم روی تخت و به سقف خیره شدم!
واقعا خسته شده بودم،و زندگی کردن بدون اون خیلی برام بی معنی بود.
هر شب کاووس میدیدم...هرشب همون لحظه رو میدیدم...لحظه ای که بورام مرد...درسته که اونجا نبودم...ولی میتونستم تصور کنم...نمیتونستم؟
چشمام و بستم تا بخوابم و حرف های توی سرم خاموش بشن...
........................................
تقریبا خوابم برده بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم!
نامجون بود
ولی من فک میکردم اون رفته دنیای خودشون!
نامجون:الو؟کیم تهیونگ؟
تهیونگ:خودمم...
نامجون:چطوری پسر؟
تهیونگ:مزخرف
نامجون:او...خب ببین...
تهیونگ:میشه هیچی نگی؟از این حرف های کلیشه ای خسته شدم!
نامجون:عا...اکی ...ولی
تهیونگ:هیش...!چی کارم داشتی؟
نامجون:شوگا...الهه ی روح...
تهیونگ:خب؟
نامجون:تهیونگ ببین...اون میخواد باهات حرف بزنه!یه اتفاق خیلی مهم افتاده!
تهیونگ:میدونی که!من نمیتونم به دنیای دیگه ای برم!
نامجون:اون الان...دنیای ادماست..
تهیونگ:لعنتی!یعنی انقد مهمه؟
نامجون:اره...خیلی...خیلی زیاد!
تهیونگ:تو میدونی؟
نامجون:اره...ولی نمیتونم بهت بگم!
تهیونگ:خیله خب...ادرس بده...تا فردا برم پیشش
نامجون:امشب...
تهیونگ:چی؟نع!الان دیره...من خوابم میاد...حوصله ام ندارم!
نامجون:تهیونگ(داد)
تهیونگ:باشه...میام...یکی دو ساعت....
نامجون:الان!(داد)
تهیونگ:باشه...فهمیدم!
و گوشی رو قطع کردم...اههه...یعنی انقدر اهمیت داره؟!
لباسام رو عوض کردم و سوییچ ماشین و، ورداشتم...نامجون ادرس و برام فرستاده بود...
وقتی رسیدم...یه خونه کوچیک و نقلی بود...زنگ و زدم و رفتم تو...نامجون اومد بیرون
تهیونگ:تو اینجایی؟
نامجون:اره!حالا بیا بریم تو...
با نامجون رفتیم تو...الهه ی روح ...روی مبل نشسته بود
رفتم و جلوش وایستادم
تهیونگ:با من چیکار داری؟
شوگا:اون اومده!میتونم حسش کنم!
تهیونگ:چی داری میگی!از کی حرف میزنی؟
شوگا:بورام!
تهیونگ:چی؟
چشمام سیاهی رفت و بعدش هیچی نفهمیدم
امیدوارم خوشتون بیاد😇💛
۸.۷k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.