**گذشته ی سیاه **p37
.صب ساعت ۵
ایپک ویو
پرتو های خورشید ... پرتو های خورشید دوباره اطراف ام و احاطه کرده بود...پرتو ها دوباره این تن خسته رو بیدار میکرد .... آروم پلک هام و باز کردم ...خورشید با مهربونی نورش و بهم میبخشید ولی خبر نداشت که من دیگه مهربونی نمیخوام ...فقط میخوام تو اون تاریکی فرو برم ...برم اعماق این تاریکی و تنهایی ....برم و فقط خواب ...فقط خواب .. میخوام بخوابم برای همیشه ....دست هام حس ندارن ولی به چشمای نم دارم میرسونمش ...با دستم چشمام و مالیدم ...اطراف ام واسم مبهم بود ...من کجا بودم .... بیشتر آنالیز کردم ...چه اتاق قشنگیه ...صبر کن ببینم من ....من دیشب ...که صحنه های دیشب واسم تداعی شد .... دیشب من بغل آجواما بودم....فک کنم همینطوری خوابم برده ...آروم نشستم رو تخت ... دستم و کشیدم روش ...تختی که روش بودم تخت معشوقه ها بود ....معشوقهی پرنس دربار ....اغواگر پرنس ....پرنس فرانسوی ... پرنس قصه هام کجاس ؟ هان ؟ ...لبخند غمگین دوباره لب هامو در آغوش گرفته بود.... دوباره اشک های لعنتی.....دوباره میخواس صورت ام و خیس کنه ....دستام و گذاشتم روی چشمام و محکم فشارشون دادم
ایپک: ایپک هیسسسس ....ایپک بس کن ....ایپک خواهش میکنم آروم باش .... ( بغض)
بغض خودش و چاله کرده بود تو گلومم....
ایپک ؛هیشششش دختر کوچولو ...مگه دنیا به آخر رسیده پاشو پاشو ....آره پاشو....(بغض)
یه نفس عمیق کشیدم ...از رو تخت بلند شدم ...ساعت چنده ؟ به بیرون نگا کردم ... چه خوب بود هوای بیرون ... گوشیم کجا بود ؟ اتاق و یه نگاه انداختم چیزی پیدا نکردم ... آروم از اتاق اومدم پایین ...نگاهی به خونه کردم هیچ کم نداشت ...البته ..کم بودنش ..کم بودن پرنس خیلی تو چش بود ...
آروم پله ها رو پشت سر گذاشتم ...بازم گوشیم و پیدا نکردم ....بخیال گوشی شدم ...میخواستم یکم نفس بکشم ..اتاق تشنه به پرنس تنها گذاشتم و آروم رفتم سمت در ...آروم کشیدمش ...ولی انگار یه چیزی سنگین پشت در بود آرومم بازش کردم ...از درز نگا کردم ...این ..این کی بود ...در یکم بیشتر باز کردم که با ...با چیزی که دیدم ...دوباره رفتم تو اون عمق ...
تهیونگ بود ...تنش خسته بود ...در آروم باز کردم و از تهیونگ گرفتم که به جایی برخورد نکنه ...... آروم پشتش و تکیه دادم به چارچوب ...با دیدن صورتش دنیا رو سرم خراب شد ...صورتش پر اشک بود ....به چشماش نگاه کردم که نیمه باز بود و خیره به زمین بود .... این ...این پرنس من بود ؟ چرا پرنس من انقدر خسته اس ؟ .... صورتش ...صورتش رنگ گچ گرفته بود ...قلبم بیقرار و نگران میکوبید و خودش و هلاک میکرد برای حال خراب پرنسش....پرنسش که دلیل خستگیه خودش بود ....چشمای نگران ام و دوخت ام به چشماش که با درد به زمین خیره شده بود ... دستم و گذاشتم رو صورت سردش ...یخ زده بود
ایپک : ته..تهیونگ(نگران)
چشماش و آنی از زمین گرفت و به چشمام داد.... چشمای بادومی ...خاک بهشتی من...رو چشماش قفل شدم ...قفل شدم رو چشایی که زنجیر بسته بودن به زندگیم.... مردمک هاش بی قرار میلرزید ...چشاش با ثانیه ها پر تر و پر تر میشد ...غم چشماش هر ثانیه بیشتر میشد غمگین تر و غمگین تر .... نکن این کارو پسر ...نکن من طاقت بیقراری های تو رو ندارم ....
ایپک : ته..تهیونگ ..چ.چی شد..شده (بغض)
هیچی نمیگفت و چشماش هر لحظه میخواست بباره ... فقط خیره به چشمام بود بدون اینکه کلمه ای بگه .... نگرانی کل بدنم و گرفته بود .... اشکی با ملایمت از چشمش روانه ی گونه هاش شد ... با دستم زود پاکش کردم ....دستم و با نوازش روی صورت خسته و سردش میکشیدم
ایپک : تهی..تهیونگ یه چیزی بگو نگرانتم (بغض)
با سکوته چشماش که هر لحظه تشنه تر از قبل میشد ،مات برده بود ...انگار که سیر نمیشد ...انگار که آخرین باره ...انگار که آخرین شانسه ...آخرین فرصت ...آخرین دیدار....آخرین عشق
ایپک ویو
پرتو های خورشید ... پرتو های خورشید دوباره اطراف ام و احاطه کرده بود...پرتو ها دوباره این تن خسته رو بیدار میکرد .... آروم پلک هام و باز کردم ...خورشید با مهربونی نورش و بهم میبخشید ولی خبر نداشت که من دیگه مهربونی نمیخوام ...فقط میخوام تو اون تاریکی فرو برم ...برم اعماق این تاریکی و تنهایی ....برم و فقط خواب ...فقط خواب .. میخوام بخوابم برای همیشه ....دست هام حس ندارن ولی به چشمای نم دارم میرسونمش ...با دستم چشمام و مالیدم ...اطراف ام واسم مبهم بود ...من کجا بودم .... بیشتر آنالیز کردم ...چه اتاق قشنگیه ...صبر کن ببینم من ....من دیشب ...که صحنه های دیشب واسم تداعی شد .... دیشب من بغل آجواما بودم....فک کنم همینطوری خوابم برده ...آروم نشستم رو تخت ... دستم و کشیدم روش ...تختی که روش بودم تخت معشوقه ها بود ....معشوقهی پرنس دربار ....اغواگر پرنس ....پرنس فرانسوی ... پرنس قصه هام کجاس ؟ هان ؟ ...لبخند غمگین دوباره لب هامو در آغوش گرفته بود.... دوباره اشک های لعنتی.....دوباره میخواس صورت ام و خیس کنه ....دستام و گذاشتم روی چشمام و محکم فشارشون دادم
ایپک: ایپک هیسسسس ....ایپک بس کن ....ایپک خواهش میکنم آروم باش .... ( بغض)
بغض خودش و چاله کرده بود تو گلومم....
ایپک ؛هیشششش دختر کوچولو ...مگه دنیا به آخر رسیده پاشو پاشو ....آره پاشو....(بغض)
یه نفس عمیق کشیدم ...از رو تخت بلند شدم ...ساعت چنده ؟ به بیرون نگا کردم ... چه خوب بود هوای بیرون ... گوشیم کجا بود ؟ اتاق و یه نگاه انداختم چیزی پیدا نکردم ... آروم از اتاق اومدم پایین ...نگاهی به خونه کردم هیچ کم نداشت ...البته ..کم بودنش ..کم بودن پرنس خیلی تو چش بود ...
آروم پله ها رو پشت سر گذاشتم ...بازم گوشیم و پیدا نکردم ....بخیال گوشی شدم ...میخواستم یکم نفس بکشم ..اتاق تشنه به پرنس تنها گذاشتم و آروم رفتم سمت در ...آروم کشیدمش ...ولی انگار یه چیزی سنگین پشت در بود آرومم بازش کردم ...از درز نگا کردم ...این ..این کی بود ...در یکم بیشتر باز کردم که با ...با چیزی که دیدم ...دوباره رفتم تو اون عمق ...
تهیونگ بود ...تنش خسته بود ...در آروم باز کردم و از تهیونگ گرفتم که به جایی برخورد نکنه ...... آروم پشتش و تکیه دادم به چارچوب ...با دیدن صورتش دنیا رو سرم خراب شد ...صورتش پر اشک بود ....به چشماش نگاه کردم که نیمه باز بود و خیره به زمین بود .... این ...این پرنس من بود ؟ چرا پرنس من انقدر خسته اس ؟ .... صورتش ...صورتش رنگ گچ گرفته بود ...قلبم بیقرار و نگران میکوبید و خودش و هلاک میکرد برای حال خراب پرنسش....پرنسش که دلیل خستگیه خودش بود ....چشمای نگران ام و دوخت ام به چشماش که با درد به زمین خیره شده بود ... دستم و گذاشتم رو صورت سردش ...یخ زده بود
ایپک : ته..تهیونگ(نگران)
چشماش و آنی از زمین گرفت و به چشمام داد.... چشمای بادومی ...خاک بهشتی من...رو چشماش قفل شدم ...قفل شدم رو چشایی که زنجیر بسته بودن به زندگیم.... مردمک هاش بی قرار میلرزید ...چشاش با ثانیه ها پر تر و پر تر میشد ...غم چشماش هر ثانیه بیشتر میشد غمگین تر و غمگین تر .... نکن این کارو پسر ...نکن من طاقت بیقراری های تو رو ندارم ....
ایپک : ته..تهیونگ ..چ.چی شد..شده (بغض)
هیچی نمیگفت و چشماش هر لحظه میخواست بباره ... فقط خیره به چشمام بود بدون اینکه کلمه ای بگه .... نگرانی کل بدنم و گرفته بود .... اشکی با ملایمت از چشمش روانه ی گونه هاش شد ... با دستم زود پاکش کردم ....دستم و با نوازش روی صورت خسته و سردش میکشیدم
ایپک : تهی..تهیونگ یه چیزی بگو نگرانتم (بغض)
با سکوته چشماش که هر لحظه تشنه تر از قبل میشد ،مات برده بود ...انگار که سیر نمیشد ...انگار که آخرین باره ...انگار که آخرین شانسه ...آخرین فرصت ...آخرین دیدار....آخرین عشق
۹.۲k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.