❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟒❦
بعد از توضیح دادن به لیسا و ری اکشن افتضاحش آروم گرفت بودم و من رو پاس خوابیده بودم و چشمامو بسته بودم به این فکر میکردم که الان چی میشه
به ظاهر آروم بودم اما دلم آشوب بود انگار تمام فشار این دنیا رو من بود
جیمین چرا اینکار رو کرد؟ اگه مامانم بفهمه چکار میکنه؟ بابا یه دعوا حسابی راه میندازه و برمیگرده کره و قرار داد با شرکت جیمین و لغو میکنه؟ نینا چی؟ اون هیچکس و جز جیمین نداره چطور میشه؟ نابود میشه، ممکنه چکار های احمقانه ای بکنه اون که جونش به جیمین وصله
هیچی بیشتر از نینا اذیتم نمیکرد تو این دوماه فهمیدم که دختر ساده و پاکیه و این اصلا حقش نیست
اما دستم از چاره کوتاست هیچ کار نمیتونم بکنم با کوچیکترین حرفم همچی و نابود میکرد ذوق بابام که بعد این همه سال به برادرش رسیده
آهی کشیدم که نشونه از دوباره بغضم و باعث شد دست لیسا توی موهام بره و نوازشم کنه
نمیدونم برای بار چندوم بود که جیمین رو بخاطره این حالم لعنت کردم
برای نگهداشتم اشکام لبمو به دندون گرفتم که با سوزش زخم بغضم ترکید و باعث شد با صدای بلند هق هق کنم
دستامو برو صورتم گذاشتم و ادامه دادم
بعد از حدود چند دقیقه گریه کردن و نوازش های لیسا آروم شدم و تو تخت صاف شدم و زیر خزیدم
طولی نکشید که از شدت خستگی و گریه و فشار زیاد اون روز لعنت شده بیهوش شدم
...
با خستگی چشمام و باز کردم بنظرم مدت زمانی زیادی خوابیدم اما چرا هنوز شبه؟
توی جام نشستم و به فضای تاریک اتاق که یکم توسط نور کم ماه روشن شده بود و از پنجره نیم باز اتاق به داخل میتابید نگاه کردم
لیسا کوش پس؟ مگه قرار نبود امشب و پیشم بخوابه؟
لحاف رو عقب زدم و از تخت امدم پایین و از اتاق جارج شدم و هم باعث ترس و تعجبم شد همجا تاریک بود و انگار که یه شب برفی سرد بود و بدون هیچ وسایل گرمایشی
چند قدمی کنار دیوار با کمک دستم جلو رفتم و از روی حفظ توی ذهنم نقشه اتاق لیسا رو پیدا کردم
تق آرومی به در زدم که باعث شد صدای بدی تو کل خونه بپیچه و بیشتر باعث ترسم بشه چون بنظر خونه خالی میومد
لیسا رو صدا زدم اما هیچ خبری نشد
در و باز کردم اما خالی تر از ذهن من بود اینجا چه خبره در و باز کردم که و کامل توی چارچوب اتاق ایستاددم که متوجه مردی جلوی پنچره ایستاده بود شدم
چهرم رنگ تعجب گرفت اون کی بود قطعا بابای لیسا نبود چون با اون قدش از منم کوتاه تره پس این کیه خواستم صداش کنم
دستی جلوی دهنم امد دستکش های چرم سردش تنمو لرزوند اون مرد جلوی پنجره به طرفم چرخيد و بیشتر باعث ترسم شد جیمین!
درک همچی از مغز خسته من دور بود حتی توان تلاشی برای نجات دادن خودمم نداشتم
دست های مثل برفمو بالا اوردم توی دستی که جلو دهنم بود گذاشتم اما توان پس زدنشون و نداشتم
جیمین چندمی جلو امد تو صورتم خم با وجود اون تاریکی دیدن خیلی سخت شده بود اما چشمای براقش که صورتمو از نظر میگذروند کاملا دیده نیشخند ترسناکی زد و نزدیک تر شد و کنار گوشم زمزمه کرد "من کابوس هرشبتم بیب"
حرفش تموم شد و من با هول اون دست توی تاریکی ترسناکی فرو رفتم
به ظاهر آروم بودم اما دلم آشوب بود انگار تمام فشار این دنیا رو من بود
جیمین چرا اینکار رو کرد؟ اگه مامانم بفهمه چکار میکنه؟ بابا یه دعوا حسابی راه میندازه و برمیگرده کره و قرار داد با شرکت جیمین و لغو میکنه؟ نینا چی؟ اون هیچکس و جز جیمین نداره چطور میشه؟ نابود میشه، ممکنه چکار های احمقانه ای بکنه اون که جونش به جیمین وصله
هیچی بیشتر از نینا اذیتم نمیکرد تو این دوماه فهمیدم که دختر ساده و پاکیه و این اصلا حقش نیست
اما دستم از چاره کوتاست هیچ کار نمیتونم بکنم با کوچیکترین حرفم همچی و نابود میکرد ذوق بابام که بعد این همه سال به برادرش رسیده
آهی کشیدم که نشونه از دوباره بغضم و باعث شد دست لیسا توی موهام بره و نوازشم کنه
نمیدونم برای بار چندوم بود که جیمین رو بخاطره این حالم لعنت کردم
برای نگهداشتم اشکام لبمو به دندون گرفتم که با سوزش زخم بغضم ترکید و باعث شد با صدای بلند هق هق کنم
دستامو برو صورتم گذاشتم و ادامه دادم
بعد از حدود چند دقیقه گریه کردن و نوازش های لیسا آروم شدم و تو تخت صاف شدم و زیر خزیدم
طولی نکشید که از شدت خستگی و گریه و فشار زیاد اون روز لعنت شده بیهوش شدم
...
با خستگی چشمام و باز کردم بنظرم مدت زمانی زیادی خوابیدم اما چرا هنوز شبه؟
توی جام نشستم و به فضای تاریک اتاق که یکم توسط نور کم ماه روشن شده بود و از پنجره نیم باز اتاق به داخل میتابید نگاه کردم
لیسا کوش پس؟ مگه قرار نبود امشب و پیشم بخوابه؟
لحاف رو عقب زدم و از تخت امدم پایین و از اتاق جارج شدم و هم باعث ترس و تعجبم شد همجا تاریک بود و انگار که یه شب برفی سرد بود و بدون هیچ وسایل گرمایشی
چند قدمی کنار دیوار با کمک دستم جلو رفتم و از روی حفظ توی ذهنم نقشه اتاق لیسا رو پیدا کردم
تق آرومی به در زدم که باعث شد صدای بدی تو کل خونه بپیچه و بیشتر باعث ترسم بشه چون بنظر خونه خالی میومد
لیسا رو صدا زدم اما هیچ خبری نشد
در و باز کردم اما خالی تر از ذهن من بود اینجا چه خبره در و باز کردم که و کامل توی چارچوب اتاق ایستاددم که متوجه مردی جلوی پنچره ایستاده بود شدم
چهرم رنگ تعجب گرفت اون کی بود قطعا بابای لیسا نبود چون با اون قدش از منم کوتاه تره پس این کیه خواستم صداش کنم
دستی جلوی دهنم امد دستکش های چرم سردش تنمو لرزوند اون مرد جلوی پنجره به طرفم چرخيد و بیشتر باعث ترسم شد جیمین!
درک همچی از مغز خسته من دور بود حتی توان تلاشی برای نجات دادن خودمم نداشتم
دست های مثل برفمو بالا اوردم توی دستی که جلو دهنم بود گذاشتم اما توان پس زدنشون و نداشتم
جیمین چندمی جلو امد تو صورتم خم با وجود اون تاریکی دیدن خیلی سخت شده بود اما چشمای براقش که صورتمو از نظر میگذروند کاملا دیده نیشخند ترسناکی زد و نزدیک تر شد و کنار گوشم زمزمه کرد "من کابوس هرشبتم بیب"
حرفش تموم شد و من با هول اون دست توی تاریکی ترسناکی فرو رفتم
۳۳.۱k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.