𝐏/𝐭:𝟏
متعلق به تو
سلام عشقولکام این فیک و یهویی نوشتم و خیلی هیجان داشتم برای پست کردنش بخاطره همین نتونستم صبر کنم و اینکه اول بگم اگه روحیه لطیفی دارید اصلا سمت این فیک نیایید دوم اینکه خوش بختانه نصف این فیک نوشته شده پس حمایتش کنید که تند تند آپ کنم امیدوارم دوست داشته باشید
...
"میدونم که مواظبش هستی لطفا بعد از من خوب باهاش رفتار کن خواهش میکنم دوباره نشکنش چون اون به اندازه کافی پیش من زجر کشیده بذار کسی که متعلق بهشه آروم بگیره"
تازه داشت به نبودش خودشو وقف میداد تازه داشت به اینکه شبا با قرص و بغض بخوابه عادت میکرد
براش مهم نبود کجاست اما میدونست خوشحال و این براش کافی بود اما حالا، حالا دیگه داشت نابود میشد چون کبوترش قرار بود ابدی ترکش کنه
حتی دیگه نمیتونست از راه دورم ساعت ها بهش نگاه کنه و اشک بریزه اما برای خوشحالی عشقش لبخند بزنه از زندگی شاکی بود از سرنوشت تقدیر خدا چرا اون مگه چه اشتباهی کرده بود خانواده اش و ازش گرفتن ساکت موند عشقش و دارو ندارش و گرفتن بازم ساکت موند اما این دیگه زیادیه این دیگه خیلی بی رحمانست خیلی..
با برگه های آزمایشی که تو دستش بود گوشه خیابون راه میرفت بدون توجه به کسایی که چشماشون با تعجب دنبالش میرفتن بلند بلند هق هق میکرد و به دردی که تو سینه اش بود چنگ میزد به حدی که مطمئن بود رد ناخناش پوست سفید سینه اش رو زخم کرده
اما هیچی الان براش ارزش نداشت الان داشت به یه صورت دیگه نابود میشد اونم با عشقش
درسته میگن عشق قشنگه!
آره قشنگه اما بیشتر از اون ترسناک و درد داره
عشق اصلا بهت رحم نمیکنه عین یه عروسک باهات بازی میکنه و هروقت خسته بشه رویه بدشو نشونت میده و پرتت میکنه دور
اما به این اتفاق چی میشد گفت میشد انداختش گردن عشق؟
درست بود باهاش خیلی وقته که حرف نزده همیشه از شبکه های خبری یا گوشی دیده بودش اما حالا چی الان باید چکار میکرد چطوری جون کسی که پرتش کرد دور رو نجات میداد اصلا اون حاضر بود دختری که 7ماه پیش حتما باید توی بغلش خواب میرفت و ببینه؟
فکر و خیال، حرفای دکتر، دیگه داشت نابودش میکرد دیگه اشکی تو چشمش نبود اما هق هقاش تمومی نداشت چند ساعت بود که بی هدف توی خیابونا هق هق کرده بود و زندگیه کثیفشو مرور کرد بود اما این فقط حالش و بدتر میکرد برگه آزمایش و بالا اورد و با اشکی که باعث تار دیدنش میشد به آزمایشی که اسم عشقش روش بود و نگاه کرد و فقط و فقط یه صدا تو گوشش پچید دکتر"ما خیلی وقت نداریم جیا باید هرچه زودتر شروع کنیم وگرنه برای همیشه دیر میشه"
همین یه جمله کافی بود تا دوباره اشکایی که یه زمان قلب یه نفر و نابود میکردن بریزن
...
با خنده به طرف دختری بغلش بود برگشت و چاقوی تزئین شده رو که بین دستای ظریف دختر گرفته شده بودن و گرفت و برشی به کیک دادن که صدای دستا بالا رفت و این بیشتر خنده به لباشون میاورد دختر ازش جداشد و بهش نگاه کرد تشکری ازش کرد مصادف شده با قرار گرفتن لباش روی لبای نرم جئون جونگکوک برای یه بوسه
...
با اینکه میدونست امشب اینجا چه خبره اما بازم پاهاش مقصدشونو مشخص کرده بودن و الان جلوی اون عمارت بود با بدنی که از شدت گریه میلرزید چشمایی که از شدت گریه قرمز شده بودن لباش که متورم شده بودن بینی عروسکیش سورخ شده بود قلبی که داشت تو آتیش میسوخت جلوی اون عمارت ایستاده بود و به صدای آهنگی که میومد گوش میکرد امدنش اشتباه بود اما شاید دیدن خوشحالیش حالشو بهتر میکرد
بازم پاهاش به راه افتادن جلوی در ایستاد خواست وارد بشه که دستی مزاحمش شد با بیحالی به صاحبش نگاه کرد که نگهبان و دید "ببخشید خانم همه مهمان ها باید کارت ورود داشته باشن میشه کارتونو ببینم"
با صدای گرفته و لرزون از سر بغض لب زد"لازم نیست آقای جئون منو میشناسن"
خواست دوباره وارد بشه که باز مانعش شدن"متاسفم اما این جازه رو ندارم"
سلام عشقولکام این فیک و یهویی نوشتم و خیلی هیجان داشتم برای پست کردنش بخاطره همین نتونستم صبر کنم و اینکه اول بگم اگه روحیه لطیفی دارید اصلا سمت این فیک نیایید دوم اینکه خوش بختانه نصف این فیک نوشته شده پس حمایتش کنید که تند تند آپ کنم امیدوارم دوست داشته باشید
...
"میدونم که مواظبش هستی لطفا بعد از من خوب باهاش رفتار کن خواهش میکنم دوباره نشکنش چون اون به اندازه کافی پیش من زجر کشیده بذار کسی که متعلق بهشه آروم بگیره"
تازه داشت به نبودش خودشو وقف میداد تازه داشت به اینکه شبا با قرص و بغض بخوابه عادت میکرد
براش مهم نبود کجاست اما میدونست خوشحال و این براش کافی بود اما حالا، حالا دیگه داشت نابود میشد چون کبوترش قرار بود ابدی ترکش کنه
حتی دیگه نمیتونست از راه دورم ساعت ها بهش نگاه کنه و اشک بریزه اما برای خوشحالی عشقش لبخند بزنه از زندگی شاکی بود از سرنوشت تقدیر خدا چرا اون مگه چه اشتباهی کرده بود خانواده اش و ازش گرفتن ساکت موند عشقش و دارو ندارش و گرفتن بازم ساکت موند اما این دیگه زیادیه این دیگه خیلی بی رحمانست خیلی..
با برگه های آزمایشی که تو دستش بود گوشه خیابون راه میرفت بدون توجه به کسایی که چشماشون با تعجب دنبالش میرفتن بلند بلند هق هق میکرد و به دردی که تو سینه اش بود چنگ میزد به حدی که مطمئن بود رد ناخناش پوست سفید سینه اش رو زخم کرده
اما هیچی الان براش ارزش نداشت الان داشت به یه صورت دیگه نابود میشد اونم با عشقش
درسته میگن عشق قشنگه!
آره قشنگه اما بیشتر از اون ترسناک و درد داره
عشق اصلا بهت رحم نمیکنه عین یه عروسک باهات بازی میکنه و هروقت خسته بشه رویه بدشو نشونت میده و پرتت میکنه دور
اما به این اتفاق چی میشد گفت میشد انداختش گردن عشق؟
درست بود باهاش خیلی وقته که حرف نزده همیشه از شبکه های خبری یا گوشی دیده بودش اما حالا چی الان باید چکار میکرد چطوری جون کسی که پرتش کرد دور رو نجات میداد اصلا اون حاضر بود دختری که 7ماه پیش حتما باید توی بغلش خواب میرفت و ببینه؟
فکر و خیال، حرفای دکتر، دیگه داشت نابودش میکرد دیگه اشکی تو چشمش نبود اما هق هقاش تمومی نداشت چند ساعت بود که بی هدف توی خیابونا هق هق کرده بود و زندگیه کثیفشو مرور کرد بود اما این فقط حالش و بدتر میکرد برگه آزمایش و بالا اورد و با اشکی که باعث تار دیدنش میشد به آزمایشی که اسم عشقش روش بود و نگاه کرد و فقط و فقط یه صدا تو گوشش پچید دکتر"ما خیلی وقت نداریم جیا باید هرچه زودتر شروع کنیم وگرنه برای همیشه دیر میشه"
همین یه جمله کافی بود تا دوباره اشکایی که یه زمان قلب یه نفر و نابود میکردن بریزن
...
با خنده به طرف دختری بغلش بود برگشت و چاقوی تزئین شده رو که بین دستای ظریف دختر گرفته شده بودن و گرفت و برشی به کیک دادن که صدای دستا بالا رفت و این بیشتر خنده به لباشون میاورد دختر ازش جداشد و بهش نگاه کرد تشکری ازش کرد مصادف شده با قرار گرفتن لباش روی لبای نرم جئون جونگکوک برای یه بوسه
...
با اینکه میدونست امشب اینجا چه خبره اما بازم پاهاش مقصدشونو مشخص کرده بودن و الان جلوی اون عمارت بود با بدنی که از شدت گریه میلرزید چشمایی که از شدت گریه قرمز شده بودن لباش که متورم شده بودن بینی عروسکیش سورخ شده بود قلبی که داشت تو آتیش میسوخت جلوی اون عمارت ایستاده بود و به صدای آهنگی که میومد گوش میکرد امدنش اشتباه بود اما شاید دیدن خوشحالیش حالشو بهتر میکرد
بازم پاهاش به راه افتادن جلوی در ایستاد خواست وارد بشه که دستی مزاحمش شد با بیحالی به صاحبش نگاه کرد که نگهبان و دید "ببخشید خانم همه مهمان ها باید کارت ورود داشته باشن میشه کارتونو ببینم"
با صدای گرفته و لرزون از سر بغض لب زد"لازم نیست آقای جئون منو میشناسن"
خواست دوباره وارد بشه که باز مانعش شدن"متاسفم اما این جازه رو ندارم"
۴۵.۵k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.