شاهزاده اهریمنی پارت 20
شاهزاده اهریمنی پارت 20
مارکو 💫 :
رایا رو بردم تو اتاقش و آروم گذاشتم روی تخت .
هنوز بیهوش بود و از دنیای اطرافش بی خبر .
نمیدونم کسایی که وارد کاخ شده بودن کی بودن ولی انگار شدو اونارو میشناخت .
آروم لبه تخت نشستم و شروع کردم به بازی کردن با موهای رایا .
چرا نمیتونستم بهش بگم ..... چرا نمیتونستم بهش بگم دوستش دارم ؟.....
نفسمو بیرون دادم و به در خیره شدم .
صدای ناله کوچیکی شنیدم و سرمو برگردوندم .
رایا بود که کم کم داشت بیدار میشد .
ـ رایا؟ حالت خوبه ؟
آروم چشماشو باز کرد . یکم گیج به نظر میومد .
رایا ـ چه اتفاقی افتاد ؟.... من .... چیزی یادم نمیاد .
و سعی کرد بشینه .
شونه ش رو گرفتم و دوباره دراز کشوندمش روی تخت .
ـ به خودت فشار نیار ، باید استراحت کنی . ضربه محکمی به سرت وارد شده .
رایا سرشو به نشونه باشه تکون داد و دراز کشید و به سقف خیره شد .
ـ خب .... من دیگه میرم ...
از جام بلند شدم و خواستم به طرف در برم که یهو چیزی مچ دستمو گرفت .
برگشتم و .... رایا بود ...
ـ رایا؟
رایا ـ متاسفم ... ولی ... میشه بمونی؟
ـ مطمئنی ؟ نمیخوام مزاحم باشم .
رایا ـ مطمئنم .... میشه بمونی ؟
لبخند کوچیکی زدم و دوباره نشستم .
دستمو دور رایا حلقه کردم و به خودم نزدیکترش کردم .
رایا لبخند زد و دوباره چشماشو بست ولی قبل از این که به خواب بره زمزمه کرد ـ نرو ....
ـ من جایی نمیرم ، قول میدم .
و دوباره شروع کردم به ناز کردن موهاش .
کم کم خوابش برد و دیگه تنها صدایی که تو اتاق بود نفس های آروم و نرم رایا بود .
در باز شد و یه نفر اومد داخل .
شدو بود .
اومد و کنارم روی تخت نشست .
شدو ـ هنوز بیهوشه ؟
ـ نه . بیدار شد ولی زیادی خسته بود .... دوباره خوابش برد .
و به ناز کردن موهای رایا ادامه دادم .
شدو ـ میدونستی تنها کسی که رایا پیشش اینقدر آرومه تویی ؟
ـ چی ؟ واقعا ؟
شدو ـ آره .... رایا هیچوقت یه جا آروم نمیشینه و معمولا عادت ندارم کسیو بغل کنه ولی تو .... تو فرق داری ... با تو ... انگار آسیب پذیر تر و ..... احساسی تره .
کلمات شدو بهم حس عجیبی داد .... یه لبخند کوچیک روی لبام نشست .
شدو ـ تو خواهرمو دوست داری .... مگه نه ؟
یکم سرخ شدم .
ـ ت..تو از کجا میدونی ؟
شدو آروم خندید .
شدو ـ نیازی نیست خودت بگی . از رفتارت معلومه . بهش گفتی ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم .
شدو لبخند کوچیکی زد .
شدو ـ بهش بگو .... مطمئنم اونم همون حسی رو داره که تو داری ...
ـ واقعا .... اینطوری فکر میکنی ؟
شدو سرشو به نشونه تایید تکون داد .
لبخند زدم .
ـ سعی میکنم ... بهش بگم ...
شدو لبخند زد و بلند شد .
شدو ـ خب .... من دیگه میرم .
و به سمت در رفت و من و رایا رو باهم تنها گذاشت .
مارکو 💫 :
رایا رو بردم تو اتاقش و آروم گذاشتم روی تخت .
هنوز بیهوش بود و از دنیای اطرافش بی خبر .
نمیدونم کسایی که وارد کاخ شده بودن کی بودن ولی انگار شدو اونارو میشناخت .
آروم لبه تخت نشستم و شروع کردم به بازی کردن با موهای رایا .
چرا نمیتونستم بهش بگم ..... چرا نمیتونستم بهش بگم دوستش دارم ؟.....
نفسمو بیرون دادم و به در خیره شدم .
صدای ناله کوچیکی شنیدم و سرمو برگردوندم .
رایا بود که کم کم داشت بیدار میشد .
ـ رایا؟ حالت خوبه ؟
آروم چشماشو باز کرد . یکم گیج به نظر میومد .
رایا ـ چه اتفاقی افتاد ؟.... من .... چیزی یادم نمیاد .
و سعی کرد بشینه .
شونه ش رو گرفتم و دوباره دراز کشوندمش روی تخت .
ـ به خودت فشار نیار ، باید استراحت کنی . ضربه محکمی به سرت وارد شده .
رایا سرشو به نشونه باشه تکون داد و دراز کشید و به سقف خیره شد .
ـ خب .... من دیگه میرم ...
از جام بلند شدم و خواستم به طرف در برم که یهو چیزی مچ دستمو گرفت .
برگشتم و .... رایا بود ...
ـ رایا؟
رایا ـ متاسفم ... ولی ... میشه بمونی؟
ـ مطمئنی ؟ نمیخوام مزاحم باشم .
رایا ـ مطمئنم .... میشه بمونی ؟
لبخند کوچیکی زدم و دوباره نشستم .
دستمو دور رایا حلقه کردم و به خودم نزدیکترش کردم .
رایا لبخند زد و دوباره چشماشو بست ولی قبل از این که به خواب بره زمزمه کرد ـ نرو ....
ـ من جایی نمیرم ، قول میدم .
و دوباره شروع کردم به ناز کردن موهاش .
کم کم خوابش برد و دیگه تنها صدایی که تو اتاق بود نفس های آروم و نرم رایا بود .
در باز شد و یه نفر اومد داخل .
شدو بود .
اومد و کنارم روی تخت نشست .
شدو ـ هنوز بیهوشه ؟
ـ نه . بیدار شد ولی زیادی خسته بود .... دوباره خوابش برد .
و به ناز کردن موهای رایا ادامه دادم .
شدو ـ میدونستی تنها کسی که رایا پیشش اینقدر آرومه تویی ؟
ـ چی ؟ واقعا ؟
شدو ـ آره .... رایا هیچوقت یه جا آروم نمیشینه و معمولا عادت ندارم کسیو بغل کنه ولی تو .... تو فرق داری ... با تو ... انگار آسیب پذیر تر و ..... احساسی تره .
کلمات شدو بهم حس عجیبی داد .... یه لبخند کوچیک روی لبام نشست .
شدو ـ تو خواهرمو دوست داری .... مگه نه ؟
یکم سرخ شدم .
ـ ت..تو از کجا میدونی ؟
شدو آروم خندید .
شدو ـ نیازی نیست خودت بگی . از رفتارت معلومه . بهش گفتی ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم .
شدو لبخند کوچیکی زد .
شدو ـ بهش بگو .... مطمئنم اونم همون حسی رو داره که تو داری ...
ـ واقعا .... اینطوری فکر میکنی ؟
شدو سرشو به نشونه تایید تکون داد .
لبخند زدم .
ـ سعی میکنم ... بهش بگم ...
شدو لبخند زد و بلند شد .
شدو ـ خب .... من دیگه میرم .
و به سمت در رفت و من و رایا رو باهم تنها گذاشت .
۷۲۵
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.