پارت ۳
جونکوک . اشکاتو پاک کن
ا.ت . باشه (کمی گریه و پاک کردن اشک ها)
جونکوک . زود (داد)تازه نباید بگی .باشه. باید بگی .چشم. فهمیدی
ا.ت . باشه حالا چته داد میزنی مگه وحشیی من که کاری نکردم (داد و تلبکار)
ویو جونکوک
این برده هه چرا اینطوری میکرد درسته بابام گفت که ناز پرورده و تازه وارده باید آدمش کنم ولی وقتی بهش گفتم نباید بگی باشه باید بگی چشم روم داد زد همه ندیمه ها بهمون را زدن گفتم
جونکوک . ا.ت
ا.ت چیه(تلبکارانه)
جونکوک . بورو تو اتاقم اون در سفیدست
ا.ت .چرا
جونکوک . وقتی میگم بورو بگو چشم(عربده ای که زمین لرزید)
یه لحظه با دادم ا.ت پرید هوا از ترس بعدش همونجا نشست رو زمین دستشو کرد به من و بلند بلند گریه کرد بعد گفت
ا.ت . چون روم داد زدی دیگه باهات قهرم (گریه)
این چرا اینقدر لوس بود یه لحظه دقت کردم دیدم اینکه ده سالشه
نباید رو بچه ده ساله داد میزدم براید بغلش کردم بردمش اتاقم نشوندمش رو تخت داشت اشکاشو پاک میکرد اون فقط یه بچه کوچولو بزار یکم خوشحالش کنم گفتم
جونکوک . چیکار کنم از دلت دربیارم
ا.ت و برام بستنی بخر
جونکوک . باشه همینجا وایسا
رفتم آشپز خونه از اجوما دوتا بستنی گرفتم رفتم پیش ا.ت در اتاقو که باز کردم زود ا.ت برگشت با زوق نگام کرد منم بستنی رو دادم بهش نشستم کنارش دوتامون شروع کردیم بستنی خوردن برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم وواایی چقدر کیوته این بشر خییییییللللیی کیوت بود و با سرعت میخورد لبخند زدم نگاهمو ازش برداشتم یهو گفت
ا.ت . چند سالته
جونکوک . ۲۳ تو چی
ا.ت . ۱۷
چییییییییییی
ا.ت . باشه (کمی گریه و پاک کردن اشک ها)
جونکوک . زود (داد)تازه نباید بگی .باشه. باید بگی .چشم. فهمیدی
ا.ت . باشه حالا چته داد میزنی مگه وحشیی من که کاری نکردم (داد و تلبکار)
ویو جونکوک
این برده هه چرا اینطوری میکرد درسته بابام گفت که ناز پرورده و تازه وارده باید آدمش کنم ولی وقتی بهش گفتم نباید بگی باشه باید بگی چشم روم داد زد همه ندیمه ها بهمون را زدن گفتم
جونکوک . ا.ت
ا.ت چیه(تلبکارانه)
جونکوک . بورو تو اتاقم اون در سفیدست
ا.ت .چرا
جونکوک . وقتی میگم بورو بگو چشم(عربده ای که زمین لرزید)
یه لحظه با دادم ا.ت پرید هوا از ترس بعدش همونجا نشست رو زمین دستشو کرد به من و بلند بلند گریه کرد بعد گفت
ا.ت . چون روم داد زدی دیگه باهات قهرم (گریه)
این چرا اینقدر لوس بود یه لحظه دقت کردم دیدم اینکه ده سالشه
نباید رو بچه ده ساله داد میزدم براید بغلش کردم بردمش اتاقم نشوندمش رو تخت داشت اشکاشو پاک میکرد اون فقط یه بچه کوچولو بزار یکم خوشحالش کنم گفتم
جونکوک . چیکار کنم از دلت دربیارم
ا.ت و برام بستنی بخر
جونکوک . باشه همینجا وایسا
رفتم آشپز خونه از اجوما دوتا بستنی گرفتم رفتم پیش ا.ت در اتاقو که باز کردم زود ا.ت برگشت با زوق نگام کرد منم بستنی رو دادم بهش نشستم کنارش دوتامون شروع کردیم بستنی خوردن برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم وواایی چقدر کیوته این بشر خییییییللللیی کیوت بود و با سرعت میخورد لبخند زدم نگاهمو ازش برداشتم یهو گفت
ا.ت . چند سالته
جونکوک . ۲۳ تو چی
ا.ت . ۱۷
چییییییییییی
۳.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.