Part 67
Part 67
هوا تاریک شده بود ات هنوز هم خواب بود با صدای گوشیش از چشماش رو باز کرد نشست رو تخت گوشیش رو برداشت و جواب داد با صدای خوابآلود گفت
ات : آلو
ریو : سلام ات چطوره خوبی
ات : زندم
ریو : من امروز اومدم کره تو خونم بیا تا حرف بزنیم
ات : باشه
ریو : منتظرم
ات گوشیش رو قطع کرد و از تخت رفت پایین به سمته سالون رفت یهو یاده حرف های جونکوک افتاد که گفته بود تو همین دو روز تهیونگ میاد خیلی خوشحال شد میخواست دوباره دلش رو به دست بیاره زود رفت سمته جونکوک و با صدای بلند گفت
ات : جئون جونکوک
جونکوک : چته کر شدم
ات : تهیونگ کی و ساعت چند میاد
جونکوک : نمیدونم فقط گفته بود تو همین دو روز میاد
شوگا از تو آشپز خونه اومد تو دستش کاسه توت فرنگی بود ات با کلی ذوق زود رفت کاسه توت فرنگی رو از دست شوگا گرفت و با خیلی ذوق تون فرنگی رو میخورد
شوگا خنده ای کرد و گفت
شوگا : آروم تر
ات : خوب هوس کردم
جونکوک : بزار بخوره بچه هوس کرده
ات با با عصبانیت کاسه توت فرنگی رو داد دسته شوگا و گفت
ات : اصلا نمی خورم
بعد از این حرفش از خونه خارج شد
جونکوک : این چرا اینجوری کرد
شوگا : نمیدونم
ات سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمته خونه ریو
تو راه همش تو فکر این بود که چرا حالت تهوع و سرگیجه داره از افکارش اومد بیرون
رسیده بود خونه ریو
از ماشین پیاده شد و رفت سمته در درو زد و خدمتکار درو باز کرد
خدمتکار : خیلی خوش اومدین بیاید داخل
ات : ممنونم
ریو داخله اتاقه کارش بود و گردنبندی که تهیونگ به ات بود رو از ات قائم کرده بود تو دستش بود و داشت نگاهش گ میکرد
ریو : سئو ات به هیچ وجه نمیتونم فراموشت کنم
ات یهو وارده اتاق شد ریو زود گردنبند رو لایه کتابی که رویه میز بود کرد تا ات نبینه بلند شد و ات رو بغل کرد
ریو : خوش اومدی بیا بشین
ات : باشه
ات رویه مبل کناره ریو نشست
ات : ریو همه فکر هامون اشتباه بود من نباید با تهیونگ همچین کاری میکردم
ریو : اون عاشقت نبود
ات با صدای بلند گفت
ات : نه عاشقم بود همه چیو اشتباه متوجه شدم اون عاشقم بود
ریو : ات تون حقش بود اون نباید اینجوری باهات حرف میزد اونو دیگه فراموش کن
ریو نزدیک ات شد و دستش رو گرفت و گفت
ریو : اصلا بیا از اینجا بریم یه زندگی جدید رو رو شروع کنیم
ات دستش رو از دسته ریو دور کرد
ات : چی داری میگی ریو
ریو بازم دست های ات رو گرفت و گفت
ریو : بیا باهم زندگی جدید رو شروع کنیم
ات زود بلند شد و با عصبانیت و صدای بلند گفت
ات : تو چت شده من تو رو به عنوان یه دوست میبینم
ریو : بیا این دوستی رو فراتر از دوستی ساده بکنیم
ات شکه شده بود یعنی کسی که این همه مدت بهش به عنوان یه دوست نگاه میکرد اون بهش به چشمه عشقش نگاه میکرد با عصبانیت و صدای بلند گفت
ات : برات متأسفم لی ریو .......
هوا تاریک شده بود ات هنوز هم خواب بود با صدای گوشیش از چشماش رو باز کرد نشست رو تخت گوشیش رو برداشت و جواب داد با صدای خوابآلود گفت
ات : آلو
ریو : سلام ات چطوره خوبی
ات : زندم
ریو : من امروز اومدم کره تو خونم بیا تا حرف بزنیم
ات : باشه
ریو : منتظرم
ات گوشیش رو قطع کرد و از تخت رفت پایین به سمته سالون رفت یهو یاده حرف های جونکوک افتاد که گفته بود تو همین دو روز تهیونگ میاد خیلی خوشحال شد میخواست دوباره دلش رو به دست بیاره زود رفت سمته جونکوک و با صدای بلند گفت
ات : جئون جونکوک
جونکوک : چته کر شدم
ات : تهیونگ کی و ساعت چند میاد
جونکوک : نمیدونم فقط گفته بود تو همین دو روز میاد
شوگا از تو آشپز خونه اومد تو دستش کاسه توت فرنگی بود ات با کلی ذوق زود رفت کاسه توت فرنگی رو از دست شوگا گرفت و با خیلی ذوق تون فرنگی رو میخورد
شوگا خنده ای کرد و گفت
شوگا : آروم تر
ات : خوب هوس کردم
جونکوک : بزار بخوره بچه هوس کرده
ات با با عصبانیت کاسه توت فرنگی رو داد دسته شوگا و گفت
ات : اصلا نمی خورم
بعد از این حرفش از خونه خارج شد
جونکوک : این چرا اینجوری کرد
شوگا : نمیدونم
ات سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمته خونه ریو
تو راه همش تو فکر این بود که چرا حالت تهوع و سرگیجه داره از افکارش اومد بیرون
رسیده بود خونه ریو
از ماشین پیاده شد و رفت سمته در درو زد و خدمتکار درو باز کرد
خدمتکار : خیلی خوش اومدین بیاید داخل
ات : ممنونم
ریو داخله اتاقه کارش بود و گردنبندی که تهیونگ به ات بود رو از ات قائم کرده بود تو دستش بود و داشت نگاهش گ میکرد
ریو : سئو ات به هیچ وجه نمیتونم فراموشت کنم
ات یهو وارده اتاق شد ریو زود گردنبند رو لایه کتابی که رویه میز بود کرد تا ات نبینه بلند شد و ات رو بغل کرد
ریو : خوش اومدی بیا بشین
ات : باشه
ات رویه مبل کناره ریو نشست
ات : ریو همه فکر هامون اشتباه بود من نباید با تهیونگ همچین کاری میکردم
ریو : اون عاشقت نبود
ات با صدای بلند گفت
ات : نه عاشقم بود همه چیو اشتباه متوجه شدم اون عاشقم بود
ریو : ات تون حقش بود اون نباید اینجوری باهات حرف میزد اونو دیگه فراموش کن
ریو نزدیک ات شد و دستش رو گرفت و گفت
ریو : اصلا بیا از اینجا بریم یه زندگی جدید رو رو شروع کنیم
ات دستش رو از دسته ریو دور کرد
ات : چی داری میگی ریو
ریو بازم دست های ات رو گرفت و گفت
ریو : بیا باهم زندگی جدید رو شروع کنیم
ات زود بلند شد و با عصبانیت و صدای بلند گفت
ات : تو چت شده من تو رو به عنوان یه دوست میبینم
ریو : بیا این دوستی رو فراتر از دوستی ساده بکنیم
ات شکه شده بود یعنی کسی که این همه مدت بهش به عنوان یه دوست نگاه میکرد اون بهش به چشمه عشقش نگاه میکرد با عصبانیت و صدای بلند گفت
ات : برات متأسفم لی ریو .......
۱.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.