بزار فکر کنی هرگز دوستت نداشتم p1
قطره های بارون با شدت به پنجره های کافه برخورد میکرد..چند روزی میشد که آسمون دلگیر بود و بارون بی وقفه ، تمامی نداشت...
بعد از کار..چون توی اخبار شنیده بودی خیلی از خیابون ها فعلا بخاطر بارندگی زیاد بسته شده..به جای رسوندن خودت به خونه به کافه ای نزدیک محل کارت پناه بردی..یک جای گرم با یک نوشیدنی داغ که بتونی از این وضعیت و سرما خودت رو راحتی ببخشی..
نفس عمیقی کشیدی و نگاهت رو به چتر سیاه رنگ و بارونی کنارت دوختی..ازش نم نم قطره های آبی که در اثر بارون بیرون روش ایجاد شده بود، میچکید..
آهی کشیدی و پالتوی چرمی و کلفت تنت رو آروم آروم درآوردی..هوای کافه خیلی دنج و گرم بود..
اروم و ساکت..و تقریبا خلوت..
پوفی کشیدی و به قهوه ی جلوی روت که بخاطر شدت داغی ازش بخار بیرون میومد نگاه کردی..
دستی به ماگش کشیدی ولی هنوز خیلی داغ بود.
آهی از بین لبات خارج شد..به تکیه گاه صندلی چرمی و نرم پشتت ، به عقب خم شدی و برای رفع کمی از خستگیت پلکاتو روی هم گذاشتی...
_ ابرا به طرز وحشتناکی دل شکسته هستن..
با شنیدن صدای لطیف اما مردونه ای که نزدیک شنیده میشد..چشمات رو باز کردی و با تعجب سرت رو بالا آوردی..
مردی که مقابلت پشت میز ایستاده بود ، لبخند زد و با همون لحن لطیف و نرم قبلیش لب زد :
_ میتونم بشینم ؟
تعجب توی چشمات..با دیدنش هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد..
بعد از این همه مدت ؟....
حتی نمیفهمی چقدر شده که داری بهش نگاه میکنی ، اون هنوز لبخند ملایمی روی صورتش داشت...لبخندی که درک نمیکردی یا بهتر بگم..توی موقعیتی نبودی که بخوای اون لبخند رو در نظر بگیری..فقط قیافه ی آشنا و صدای مردونه ی لطیفش رو میخواستی تحلیل کنی..
این..همون مرد بود ؟..آره..بود.
لبات برای گفتن چیزی از هم فاصله گرفت اما..بدون اینکه صدایی خارج بشه دوباره بسته شد..
مرد که منتظر اجازه ی تو بود..وقتی موقعیتت رو درک کرد..لبخند روی لباش رو پر رنگ تر جلوه داد و آروم روی صندلی مقابلت نشست..
_ آه...هوا واقعاً سرده..
_این بارون حتی همه چیز رو خنک تر کرده...هی قطره اش روی پوستت مثل پاشیدن تیکه های کوچیک یخ میمونه
خندید
_ هوفف.. حداقل..خوشحال شدم یک دوست قدیمی مثل تورو اینجا ملاقات کردم..خیلی وقته هم رو ندیدیم..
لبخند دندون نماش رو تحویل تو داد..
تویی که هنوز توی حیرت و تعجب بودی و فقط سعی میکردی اون ترکیب از احساسات وحشتناکی که توی ذهن و قلبت میچرخید رو کنترل کنی..
_ خب..چطوری؟
با شنیدن دوباره ی صداش، جرقه ی ذهنت از هم باز شد..نگاهت رو متمرکز بهش ساختی..اما..بدون اینکه صدایی ازت بیرون بیاد..فقط لبات بی هدف لرزید
بعد از کار..چون توی اخبار شنیده بودی خیلی از خیابون ها فعلا بخاطر بارندگی زیاد بسته شده..به جای رسوندن خودت به خونه به کافه ای نزدیک محل کارت پناه بردی..یک جای گرم با یک نوشیدنی داغ که بتونی از این وضعیت و سرما خودت رو راحتی ببخشی..
نفس عمیقی کشیدی و نگاهت رو به چتر سیاه رنگ و بارونی کنارت دوختی..ازش نم نم قطره های آبی که در اثر بارون بیرون روش ایجاد شده بود، میچکید..
آهی کشیدی و پالتوی چرمی و کلفت تنت رو آروم آروم درآوردی..هوای کافه خیلی دنج و گرم بود..
اروم و ساکت..و تقریبا خلوت..
پوفی کشیدی و به قهوه ی جلوی روت که بخاطر شدت داغی ازش بخار بیرون میومد نگاه کردی..
دستی به ماگش کشیدی ولی هنوز خیلی داغ بود.
آهی از بین لبات خارج شد..به تکیه گاه صندلی چرمی و نرم پشتت ، به عقب خم شدی و برای رفع کمی از خستگیت پلکاتو روی هم گذاشتی...
_ ابرا به طرز وحشتناکی دل شکسته هستن..
با شنیدن صدای لطیف اما مردونه ای که نزدیک شنیده میشد..چشمات رو باز کردی و با تعجب سرت رو بالا آوردی..
مردی که مقابلت پشت میز ایستاده بود ، لبخند زد و با همون لحن لطیف و نرم قبلیش لب زد :
_ میتونم بشینم ؟
تعجب توی چشمات..با دیدنش هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد..
بعد از این همه مدت ؟....
حتی نمیفهمی چقدر شده که داری بهش نگاه میکنی ، اون هنوز لبخند ملایمی روی صورتش داشت...لبخندی که درک نمیکردی یا بهتر بگم..توی موقعیتی نبودی که بخوای اون لبخند رو در نظر بگیری..فقط قیافه ی آشنا و صدای مردونه ی لطیفش رو میخواستی تحلیل کنی..
این..همون مرد بود ؟..آره..بود.
لبات برای گفتن چیزی از هم فاصله گرفت اما..بدون اینکه صدایی خارج بشه دوباره بسته شد..
مرد که منتظر اجازه ی تو بود..وقتی موقعیتت رو درک کرد..لبخند روی لباش رو پر رنگ تر جلوه داد و آروم روی صندلی مقابلت نشست..
_ آه...هوا واقعاً سرده..
_این بارون حتی همه چیز رو خنک تر کرده...هی قطره اش روی پوستت مثل پاشیدن تیکه های کوچیک یخ میمونه
خندید
_ هوفف.. حداقل..خوشحال شدم یک دوست قدیمی مثل تورو اینجا ملاقات کردم..خیلی وقته هم رو ندیدیم..
لبخند دندون نماش رو تحویل تو داد..
تویی که هنوز توی حیرت و تعجب بودی و فقط سعی میکردی اون ترکیب از احساسات وحشتناکی که توی ذهن و قلبت میچرخید رو کنترل کنی..
_ خب..چطوری؟
با شنیدن دوباره ی صداش، جرقه ی ذهنت از هم باز شد..نگاهت رو متمرکز بهش ساختی..اما..بدون اینکه صدایی ازت بیرون بیاد..فقط لبات بی هدف لرزید
۱.۱k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.