پارت ۱۹:)
از زبان لارا
بلند شدم و نگاهی به سرتا پاش انداختم...خود خودش بود
گفتم: ا..آقای کیم؟[بغض]
لبخند تلخی زد و اشکی که از چشمش چکید رو پاک کرد: میبینی چقدر سخته ؟
گفتم: چی سخته؟
یهو گریش گرفت دوباره
گفت: تحمل کردن دوری...و اینکه صبر کنی بهش برسی اما بی فایده باشه...دیگه کسی نیست که بخاطرش خودمو قوی نگه دارم....فرشته زندگیم ...درمون همه چیزم..خیلی راحت گذاشت و رفت[گریه]
با بغض گفتم: چطور ...چطور ازهم پاشید...رابطه شما؟
داشت اشکاشو پاک می کرد: نمیخوام بگم...نمیخوام ادامه بدم .. خداحافظ
خواست برگرده که صداش زدم: آقای کیم لطفاً ... باید صحبت کنیم
پوزخند غمگینی زد: تا الان هم اگه دووم آوردم فقط بخاطر اون بود ..هنوزم به عشقمون امید وار بودم اما الان...راجب چی اصلا باید ؟
گفتم: لطفا ...ادامه ی داستان رو باید بدونم خواهش می کنم
گفت: تموم شد...عروسک قشنگم زیر خاک خوابیده منم همین روزا به آغوشش می رسم
بلند گفتم: آقای کیم خواهش می کنم برام تعریف کنید!
چند قدمی رفت و ایستاد گویا داشت فکر می کرد:دنبالم بیا پس
تعجب کردم ولی سریع کیفم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم : برام تعریف می کنید؟
_چیکار کنم خب..نوه ا/ت نوه من هم حساب میشه...ای کاش نوه واقعی خودم بودی
×مادربزرگ همیشه از پدربزرگم متنفر بود...بهم میگی چرا؟
_خیلی خب....خوب گوش کن چون نمیتونم مدام تکرار کنم..این داستان خیلی دردناک تموم شد..
[دوباره بریم به دوران جوانی ] از زبان تهیونگ
خسته و کوفته از سر کار برگشتم..شب قبل اصلا خوب نخواییده بودم پدرم به پدر ا/ت درخواست شراکت داده بود ولی پدرم جوابش منفی بود...از این طرف پدرهامون ن
توی زندگی ما دخالت می کردن..ما ازدواج کرده بودیم و منتظر بچه بودیم ولی چند ماهی گذشته بود و خیری از بچه هم نبود..هرچند که عجله ای هم نبود
با وارد شدن به خونه بوی خوبی به مشامم رسید که هوش از سرم پروند: ا/تم باز چه شاهکاری پختی؟
رفتم توی آشپزخونه غذا ها روی میز چیده شده بود و دهن هرکسی رو آب مینداخت بهترین چیز بعد از کل ظهر کار کردن یه ناهار خوشمزه بود که ا/ت همیشه برام آماده می کرد
_ا/ت بیا غذا بخوریم...کجایی؟
نگاهی کلی به خونه انداختم ا/ت رو ندیدم
میخواستم برم دنبالش اما نمیتونستم ناخنک به غذا نزنم .. خوشمزه به نظر می رسیدند
قاشق رو برداشتم و سریع یکمی خوردم که یکی از پشت بغلم کرد ..دستای گرم و ظریفش همیشه خاص بود
+ای شکمو اگه گم شده بودم چی؟[خنده]
_اوم آخه.. کجای دنیا مثل... تو خوب می پزن؟[دهن پر]
+مرد من چرا نمیشینی رو صندلی؟
_پرنسسم غذا خورده؟
+نه صبر کردم باهم بخوریم..باید صحبت کنیم
_ا/ت پدرامون ...مشکلشون حل میشه
+ولی من میترسم..اگه باهم دشمنی کنن..بین ما دوتا خراب نمیشه؟
موهای خوش بوی ا/ت رو بوسیدم: قلب من به نام توست خانم کیم نمیتونی از شر من خلاص بشی
بلند شدم و نگاهی به سرتا پاش انداختم...خود خودش بود
گفتم: ا..آقای کیم؟[بغض]
لبخند تلخی زد و اشکی که از چشمش چکید رو پاک کرد: میبینی چقدر سخته ؟
گفتم: چی سخته؟
یهو گریش گرفت دوباره
گفت: تحمل کردن دوری...و اینکه صبر کنی بهش برسی اما بی فایده باشه...دیگه کسی نیست که بخاطرش خودمو قوی نگه دارم....فرشته زندگیم ...درمون همه چیزم..خیلی راحت گذاشت و رفت[گریه]
با بغض گفتم: چطور ...چطور ازهم پاشید...رابطه شما؟
داشت اشکاشو پاک می کرد: نمیخوام بگم...نمیخوام ادامه بدم .. خداحافظ
خواست برگرده که صداش زدم: آقای کیم لطفاً ... باید صحبت کنیم
پوزخند غمگینی زد: تا الان هم اگه دووم آوردم فقط بخاطر اون بود ..هنوزم به عشقمون امید وار بودم اما الان...راجب چی اصلا باید ؟
گفتم: لطفا ...ادامه ی داستان رو باید بدونم خواهش می کنم
گفت: تموم شد...عروسک قشنگم زیر خاک خوابیده منم همین روزا به آغوشش می رسم
بلند گفتم: آقای کیم خواهش می کنم برام تعریف کنید!
چند قدمی رفت و ایستاد گویا داشت فکر می کرد:دنبالم بیا پس
تعجب کردم ولی سریع کیفم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم : برام تعریف می کنید؟
_چیکار کنم خب..نوه ا/ت نوه من هم حساب میشه...ای کاش نوه واقعی خودم بودی
×مادربزرگ همیشه از پدربزرگم متنفر بود...بهم میگی چرا؟
_خیلی خب....خوب گوش کن چون نمیتونم مدام تکرار کنم..این داستان خیلی دردناک تموم شد..
[دوباره بریم به دوران جوانی ] از زبان تهیونگ
خسته و کوفته از سر کار برگشتم..شب قبل اصلا خوب نخواییده بودم پدرم به پدر ا/ت درخواست شراکت داده بود ولی پدرم جوابش منفی بود...از این طرف پدرهامون ن
توی زندگی ما دخالت می کردن..ما ازدواج کرده بودیم و منتظر بچه بودیم ولی چند ماهی گذشته بود و خیری از بچه هم نبود..هرچند که عجله ای هم نبود
با وارد شدن به خونه بوی خوبی به مشامم رسید که هوش از سرم پروند: ا/تم باز چه شاهکاری پختی؟
رفتم توی آشپزخونه غذا ها روی میز چیده شده بود و دهن هرکسی رو آب مینداخت بهترین چیز بعد از کل ظهر کار کردن یه ناهار خوشمزه بود که ا/ت همیشه برام آماده می کرد
_ا/ت بیا غذا بخوریم...کجایی؟
نگاهی کلی به خونه انداختم ا/ت رو ندیدم
میخواستم برم دنبالش اما نمیتونستم ناخنک به غذا نزنم .. خوشمزه به نظر می رسیدند
قاشق رو برداشتم و سریع یکمی خوردم که یکی از پشت بغلم کرد ..دستای گرم و ظریفش همیشه خاص بود
+ای شکمو اگه گم شده بودم چی؟[خنده]
_اوم آخه.. کجای دنیا مثل... تو خوب می پزن؟[دهن پر]
+مرد من چرا نمیشینی رو صندلی؟
_پرنسسم غذا خورده؟
+نه صبر کردم باهم بخوریم..باید صحبت کنیم
_ا/ت پدرامون ...مشکلشون حل میشه
+ولی من میترسم..اگه باهم دشمنی کنن..بین ما دوتا خراب نمیشه؟
موهای خوش بوی ا/ت رو بوسیدم: قلب من به نام توست خانم کیم نمیتونی از شر من خلاص بشی
۱۶.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.