تک پارتی (وقتی خواهرش بودی اما اون....)
#هان
#استری_کیدز
تو و برادر ناتنیت هان جیسونگ...با هم توی خونه تنها بودین...پدر و مادرتون به یک سفر نسبتاً بلند رفته بودن و شما دو نفر تا چند هفته باید تنها توی خونه میموندید...
روی تخت دراز کشیده بودی و به سقف خیره بودی...میتونستی صدای جیسونگ رو که از توی حال پذیرایی میاد رو بشنوی که داشت توی بازی آنلاین با دوستاش حرف میزد...
پوفی کشیدی و نگاهت رو به ساعت انداختی ۷ شب بود...
+ آه...حوصلم سر رفت دیگههه
پوفی کشیدی...
توی این چند روزی که از رفتن پدر و مادرت میگذشت تو و جیسونگ توی خونه تنها بودین و هیچ جایی نمیرفتید...
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدی و از روی تخت بلند شدی...
به سمت در اتاقت رفتی و بازش کردی و از اتاق خارج شدی...
جیسونگ رو دیدی که روی مبل نشسته بود و همینطور که در حال فشار دادن دکمه های دسته ی پی سی بود...توی میکروفون کوچیک هدفون روی گوشش..با دوستاش حرف میزد...
نفس عمیقی کشیدی و به سمتش رفتی و کنارش نشستی..
با دیدن تو...لبخند کمرنگی زد و آروم هدفونش رو از توی گوشش درآورد
_ اوه...چیزی شده ؟
اخم کوچیکی کردی
+ حوصلم سر رفته
هدفون رو کامل از دور گردنش بیرون کشید و دسته ی بازی رو هم کنار گذاشت
_ چی شده ؟...میخوای با هم بازی کنیم ؟
سرت رو با اخم به دو طرف تکون دادی
_ پس دوست داری چیکار کنیم ؟
+ دوست دارم...برم بیرون
نفس عمیقی کشید و کمی غمگین بهت نگاه کرد
_ آخه...
+ هانیییی...ترو خدااا...پوسیدم از بس توی خونه موندم
خودت رو براش کیوت کردی چون میدونستی نمیتونه مقاومت کنه...
+ جیسونگیییی... لطفاًاا..
پوفی کشید و آروم لبخندی زد
_ باشه باشه...تو بردی...
_ ولییییی....باید خوب خوب مراقب خودت باشی کوچولو فهمیدی ؟
تند تند سرت رو تکون دادی و با ذوق و خوشحالی روی لپش رو بوسی زدی...
+ دوستت دارم داداشییی..
با لحنی پر از ذوق و کیوتی گفتی که لبخندی زد
_ منم دوستت دارم...
خنده ی دندون نمایی تحویلش دادی و با ذوق از روی مبل بلند شدی و به سمت اتاقت رفتی تا آماده بشی...
جیسونگ بعد از رفتنت...وقتی مطمئن شد در اتاقو بستی...لبخندش محو شد و با نگاه خاص و پر از غمی به در بسته ی اتاقت خیره شد...
_ دوستت دارم....
لبخند تلخی زد
_ اما کاش می فهمیدی...نه به عنوان خواهرم
#استری_کیدز
تو و برادر ناتنیت هان جیسونگ...با هم توی خونه تنها بودین...پدر و مادرتون به یک سفر نسبتاً بلند رفته بودن و شما دو نفر تا چند هفته باید تنها توی خونه میموندید...
روی تخت دراز کشیده بودی و به سقف خیره بودی...میتونستی صدای جیسونگ رو که از توی حال پذیرایی میاد رو بشنوی که داشت توی بازی آنلاین با دوستاش حرف میزد...
پوفی کشیدی و نگاهت رو به ساعت انداختی ۷ شب بود...
+ آه...حوصلم سر رفت دیگههه
پوفی کشیدی...
توی این چند روزی که از رفتن پدر و مادرت میگذشت تو و جیسونگ توی خونه تنها بودین و هیچ جایی نمیرفتید...
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدی و از روی تخت بلند شدی...
به سمت در اتاقت رفتی و بازش کردی و از اتاق خارج شدی...
جیسونگ رو دیدی که روی مبل نشسته بود و همینطور که در حال فشار دادن دکمه های دسته ی پی سی بود...توی میکروفون کوچیک هدفون روی گوشش..با دوستاش حرف میزد...
نفس عمیقی کشیدی و به سمتش رفتی و کنارش نشستی..
با دیدن تو...لبخند کمرنگی زد و آروم هدفونش رو از توی گوشش درآورد
_ اوه...چیزی شده ؟
اخم کوچیکی کردی
+ حوصلم سر رفته
هدفون رو کامل از دور گردنش بیرون کشید و دسته ی بازی رو هم کنار گذاشت
_ چی شده ؟...میخوای با هم بازی کنیم ؟
سرت رو با اخم به دو طرف تکون دادی
_ پس دوست داری چیکار کنیم ؟
+ دوست دارم...برم بیرون
نفس عمیقی کشید و کمی غمگین بهت نگاه کرد
_ آخه...
+ هانیییی...ترو خدااا...پوسیدم از بس توی خونه موندم
خودت رو براش کیوت کردی چون میدونستی نمیتونه مقاومت کنه...
+ جیسونگیییی... لطفاًاا..
پوفی کشید و آروم لبخندی زد
_ باشه باشه...تو بردی...
_ ولییییی....باید خوب خوب مراقب خودت باشی کوچولو فهمیدی ؟
تند تند سرت رو تکون دادی و با ذوق و خوشحالی روی لپش رو بوسی زدی...
+ دوستت دارم داداشییی..
با لحنی پر از ذوق و کیوتی گفتی که لبخندی زد
_ منم دوستت دارم...
خنده ی دندون نمایی تحویلش دادی و با ذوق از روی مبل بلند شدی و به سمت اتاقت رفتی تا آماده بشی...
جیسونگ بعد از رفتنت...وقتی مطمئن شد در اتاقو بستی...لبخندش محو شد و با نگاه خاص و پر از غمی به در بسته ی اتاقت خیره شد...
_ دوستت دارم....
لبخند تلخی زد
_ اما کاش می فهمیدی...نه به عنوان خواهرم
۵۳.۹k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.