عشق بی انتها " 6
تهیونگ
دره خونه رو باز کردمو وارد شدم جونگ کوک سرگرمه گوشیش بود
سرشو یهویی بلند کرد و با دیدنم گوشی رو خاموش کرد و اومد سمتم
_سلام داداش خوش اومدی
ساعتمو از دوره مچم باز کردمو سری براش تکون دادم
از پنجره کناره در به حیاط نگاه کرد و گفت : ماشین چرا این ریختیه ؟
_یه ناشی زد بهم
_اوه حتماً ماشینه خوده بدبختشم محو و داغون شده
با یادآوری قیافه طلبکارش پوزخندی روی لبام نشست و گفتم : درسته خیلی طلبکار بود طرف..خب چخبر
_هیچی..فقط بابا زنگ زده بود فردا صبح میرسه
بی اهمیت به همچین خبری راهه پله ها رو در پیش گرفتمو گفتم : خبره مهمتری نداری ؟
_نه همین
_پس من میرم بخوابم شبت بخیر
_همچنین
وارده اتاقم شدمو به محضه بستن در دستی به پشت گردنم کشیدمو نفسمو خالی کردم..بابا داشت فردا میومد و یقیناً کلی دردسر با خودش میاورد ، بیخیال این فکرا شدم و رفتم سمت حموم...
یتسه
از اتاق مامان خارج شدم و گوشیمو چک کردم باید به جونگ کوک میگفتم خواهرم جوابه مثبت داده همین که مطمئن شدم هیناه رفته تو اتاقش و مامان هم خوابه شمارشو گرفتم ، دیر وقت هم بود ممکن بود خواب باشه ، چندتا بوق زد دیگه داشتم ناامید از جواب دادنش میشدم که جواب داد
با ذوق اسمشو گفتم
_چیشده موش موشک
_یه خبره خوب..خواهرم اوکی داد به همکاری با شما
_جدی میگی ؟!
_اوهوم جدی میگم
_این عالیه عالی شد
با صدای هیناه که پشتم بود از جا پریدمو برگشتم سمتش ، لبخنده ظاهری زدمو بی توجه به صدای جونگ کوک که پشته گوشی هی اسممو صدا میکرد گفتم : شیان جون من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا
سریع قطع کردم و گفتم: هیناه اینجا..
یه ابروش رو بالا دادو گفت: دو سه روز بدجوری با این دوستت شیان در ارتباطی اگه چیزی هست..
دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم : نه بابا چی میگی ما فقط..این چند روز بخاطر دانشگاه زیاد باهم حرف میزنیم همین
دستمو آورد پایین و گفت : مطمئنی ؟!
سرمو سریع تکون دادم و گفتم : آره آره
_خیلی خب من دیگه میرم بخوابم صبح زود بیدار بشی خودم میرسونمت دانشگاه
_باشه شب بخیر
هیناه
این اواخر خیلی تو خودشه نگرانشم..دره اتاق رو بستم و رفتم روی تختم باید حواسم به اطرافه یتسه باشه تا کسی از ساده لوح بودنش استفاده نکنه ، با فکر کردن به همین مسائل کم کم چشمام بسته شدنو خوابم برد
(صبح )
هیناه
یقه لباسمو مرتب کردمو بعد از زدنه ادکلنم از اتاق خارج شدم ، یتسه که صورتش دپرس بود جلوی دره اتاق خمیازه ای کشید و گفت : نمیشد حالا خودم برم ؟
_خودم میبرمت دیگه چه کاریه تنها بری
_خیلی خب
از پله ها پایین رفتیم ، مامان سره سفره منتظرمون بود ولی من باید زودتر میرفتم چون کلی کار داشتم
رفتم سمتش و گونش رو بوسیدم
_صبح بخیر
_صبح بخیر عزیزم بشینید
تا یتسه خواست بشینه گفتم : نه من کلی کار دارم باید زود بریم
_اما آبجی من میخوام..
_بیرون یه چیزی میخوریم..راستی مامان ماشینه من یه مشکلی واسش پیش اومده ماشینتو میدی ؟
_اره عزیزم سوییچ کناره در روی میزه
_ممنون پس فعلا منو یتسه میریم خداحافظ
_مراقب خودتون باشید
سوییچ برداشتم و از خونه خارج شدیم...
بالاخره بعده نیم ساعت یتسه رو رسوندم دانشگاه و خودمم راهیه هلدینگ شدم
وقتی رسیدم تقریباً به جز ۵ نفر کسی نبود با تعجب به اطراف نگاه کردم و روبه منشی گفتم : پس چرا کسی نیست ؟
یکی از کارکنا گفت : خانم اونا..اونا دیگه نمیخوان با یه شرکته شکست خورده کار کنن
_مگه ما الان ورشکست شدیم ؟! جالبه..منشی کیم به تک تک کسایی که نیومدن زنگ میزنی و میگی همشون اخراجن حق ندارن از فردا پا تو این مکان بزارن
_اما خانم..
_همین که گفتم
_چشم
سمت دفترم قدم برداشتم و به محض اینکه درشو بستم نفس عمیقی کشیدم..کی این مشکلات بر طرف میشد
تهیونگ
_امروز تو شرکتم نمیرم دانشگاه
سرم تو برگه ها بود و به حرفای کوک گوش میدادم
_داداش حواست با منه ؟
_اره میشنوم بگو
_امروز اینجام
_خب بعدش!
_بابا داره میاد برای همین..میرم استقبالش
بدونه اینکه سرمو بلند کنم گفتم : همین کار رو کن
_تو نمیخوای بیای باهام ؟!
با اینکه خودشم میدونست مشکله منو با پدرم بازم همچین سوالی میکرد نگاش کردم و عینکمو از روی چشمام برداشتم
_نمیام..خودت برو
_باشه بابا چرا اعصبانی میشی
رفت طرفه در ولی همین که خواست دستشو روی دستگیره بزاره برگشت سمتم
_دیگه چیه ؟!
دست به سینه بهش نگاه میکردم که گفت : برات یه هلدینگ توپ پیدا کردم واسه سرمایه گذاری
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم : برو بزار به کارام برسم
_چشم داداش
با سرخوشی در و بستو رفت
واقعا بعضی مواقع روی مخمه این بچه
دره خونه رو باز کردمو وارد شدم جونگ کوک سرگرمه گوشیش بود
سرشو یهویی بلند کرد و با دیدنم گوشی رو خاموش کرد و اومد سمتم
_سلام داداش خوش اومدی
ساعتمو از دوره مچم باز کردمو سری براش تکون دادم
از پنجره کناره در به حیاط نگاه کرد و گفت : ماشین چرا این ریختیه ؟
_یه ناشی زد بهم
_اوه حتماً ماشینه خوده بدبختشم محو و داغون شده
با یادآوری قیافه طلبکارش پوزخندی روی لبام نشست و گفتم : درسته خیلی طلبکار بود طرف..خب چخبر
_هیچی..فقط بابا زنگ زده بود فردا صبح میرسه
بی اهمیت به همچین خبری راهه پله ها رو در پیش گرفتمو گفتم : خبره مهمتری نداری ؟
_نه همین
_پس من میرم بخوابم شبت بخیر
_همچنین
وارده اتاقم شدمو به محضه بستن در دستی به پشت گردنم کشیدمو نفسمو خالی کردم..بابا داشت فردا میومد و یقیناً کلی دردسر با خودش میاورد ، بیخیال این فکرا شدم و رفتم سمت حموم...
یتسه
از اتاق مامان خارج شدم و گوشیمو چک کردم باید به جونگ کوک میگفتم خواهرم جوابه مثبت داده همین که مطمئن شدم هیناه رفته تو اتاقش و مامان هم خوابه شمارشو گرفتم ، دیر وقت هم بود ممکن بود خواب باشه ، چندتا بوق زد دیگه داشتم ناامید از جواب دادنش میشدم که جواب داد
با ذوق اسمشو گفتم
_چیشده موش موشک
_یه خبره خوب..خواهرم اوکی داد به همکاری با شما
_جدی میگی ؟!
_اوهوم جدی میگم
_این عالیه عالی شد
با صدای هیناه که پشتم بود از جا پریدمو برگشتم سمتش ، لبخنده ظاهری زدمو بی توجه به صدای جونگ کوک که پشته گوشی هی اسممو صدا میکرد گفتم : شیان جون من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا
سریع قطع کردم و گفتم: هیناه اینجا..
یه ابروش رو بالا دادو گفت: دو سه روز بدجوری با این دوستت شیان در ارتباطی اگه چیزی هست..
دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم : نه بابا چی میگی ما فقط..این چند روز بخاطر دانشگاه زیاد باهم حرف میزنیم همین
دستمو آورد پایین و گفت : مطمئنی ؟!
سرمو سریع تکون دادم و گفتم : آره آره
_خیلی خب من دیگه میرم بخوابم صبح زود بیدار بشی خودم میرسونمت دانشگاه
_باشه شب بخیر
هیناه
این اواخر خیلی تو خودشه نگرانشم..دره اتاق رو بستم و رفتم روی تختم باید حواسم به اطرافه یتسه باشه تا کسی از ساده لوح بودنش استفاده نکنه ، با فکر کردن به همین مسائل کم کم چشمام بسته شدنو خوابم برد
(صبح )
هیناه
یقه لباسمو مرتب کردمو بعد از زدنه ادکلنم از اتاق خارج شدم ، یتسه که صورتش دپرس بود جلوی دره اتاق خمیازه ای کشید و گفت : نمیشد حالا خودم برم ؟
_خودم میبرمت دیگه چه کاریه تنها بری
_خیلی خب
از پله ها پایین رفتیم ، مامان سره سفره منتظرمون بود ولی من باید زودتر میرفتم چون کلی کار داشتم
رفتم سمتش و گونش رو بوسیدم
_صبح بخیر
_صبح بخیر عزیزم بشینید
تا یتسه خواست بشینه گفتم : نه من کلی کار دارم باید زود بریم
_اما آبجی من میخوام..
_بیرون یه چیزی میخوریم..راستی مامان ماشینه من یه مشکلی واسش پیش اومده ماشینتو میدی ؟
_اره عزیزم سوییچ کناره در روی میزه
_ممنون پس فعلا منو یتسه میریم خداحافظ
_مراقب خودتون باشید
سوییچ برداشتم و از خونه خارج شدیم...
بالاخره بعده نیم ساعت یتسه رو رسوندم دانشگاه و خودمم راهیه هلدینگ شدم
وقتی رسیدم تقریباً به جز ۵ نفر کسی نبود با تعجب به اطراف نگاه کردم و روبه منشی گفتم : پس چرا کسی نیست ؟
یکی از کارکنا گفت : خانم اونا..اونا دیگه نمیخوان با یه شرکته شکست خورده کار کنن
_مگه ما الان ورشکست شدیم ؟! جالبه..منشی کیم به تک تک کسایی که نیومدن زنگ میزنی و میگی همشون اخراجن حق ندارن از فردا پا تو این مکان بزارن
_اما خانم..
_همین که گفتم
_چشم
سمت دفترم قدم برداشتم و به محض اینکه درشو بستم نفس عمیقی کشیدم..کی این مشکلات بر طرف میشد
تهیونگ
_امروز تو شرکتم نمیرم دانشگاه
سرم تو برگه ها بود و به حرفای کوک گوش میدادم
_داداش حواست با منه ؟
_اره میشنوم بگو
_امروز اینجام
_خب بعدش!
_بابا داره میاد برای همین..میرم استقبالش
بدونه اینکه سرمو بلند کنم گفتم : همین کار رو کن
_تو نمیخوای بیای باهام ؟!
با اینکه خودشم میدونست مشکله منو با پدرم بازم همچین سوالی میکرد نگاش کردم و عینکمو از روی چشمام برداشتم
_نمیام..خودت برو
_باشه بابا چرا اعصبانی میشی
رفت طرفه در ولی همین که خواست دستشو روی دستگیره بزاره برگشت سمتم
_دیگه چیه ؟!
دست به سینه بهش نگاه میکردم که گفت : برات یه هلدینگ توپ پیدا کردم واسه سرمایه گذاری
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم : برو بزار به کارام برسم
_چشم داداش
با سرخوشی در و بستو رفت
واقعا بعضی مواقع روی مخمه این بچه
۳۳.۵k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.