شینپی (پارت ۴۶)
بعدم دنبال خودم کشیدمش تا دم در . از خونه پرتش کردم بیرون و گفتم : مطمئن شو از اینجا حسابی دور میشی . همونطور که مین وو روی زمین به خودش می پیچید ، یه لگد بهش زدم و رفتم داخل . یاسمن هنوزم روی کاناپه نشسته بود و گریه می کرد . کنارش نشستم و دستمو روی کمرش گذاشتم ، نوازشش کردم و
گفتم : همون بهتر که رفت ، قدرتو نمی دونست...
دماغشو بالا کشید و گفت : برای خودم ناراحتم...که گولشو خوردم .
ا/ت : عیبی نداره...همه از این اشتباها میکنن .
یهو سرشو گذاشت روی شونه م .
یاسمن : ممنونم ا/ت ، برای همه چیز...
الان په غلطی بکنم؟ نباید تکون بخورم؟ دوباره نازش کنم؟ سیخ و بی حرکت نشستم...***آه...لعنتی سرم . نگاهی به دور و برم انداختم ، روی کاناپه خوابم برده...
به کنارم نگاه کردم و دیدم یاسمن توی بغلم خوابیده . دیگه نمیتونم ، کل بدنم خشک شده . به ناچار سرشو برداشتم و روی کاناپه گذاشتم . رفتم سمت دستشویی و صورتم رو شستم . اومدم بیرون ، دیدم یاسمن بیدار شده . سرشو گرفته بود .
ا/ت : بهتری؟
یاسمن : اگه سرم بزاره ، بدک نیستم .
یهو گوشیم زنگ خورد . از اونجایی که به یاسمن نزدیک تر بود ، یاسمن برداشتش و گفت : سینا عه. حسود خان...
خندیدم و گوشی رو ازش گرفتم .
ا/ت : سلام .
سینا : سلام خوبی؟
ا/ت : ممنون .
سینا : میگم...میخوای واسه ناهار بیای خونم؟ شیرینی خونه جدید .
ا/ت : ام...باشه ، یاسمن هم اینجاست . یاسمن تو هم میای خونه سینا؟
یاسمن بلند جوری که سینا بشنوه گفت : نه ، باید برگردم سرکارم .
ا/ت : اوکی پس خودم موقع ناهار میام .
سینا : منتظرتم ، خداحافظ .
ا/ت : خداحافظ .
یاسمن : ساعت چنده؟
ا/ت : ۱۰ . تا تو دست و صورتتو بشوری من صبحونه آماده میکنم...***حوصله لباس پوشیدن نداشتم ، همینجوری یه سویشرت روی لباسم پوشیدم و راه افتادم سمت خونه سینا .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
گفتم : همون بهتر که رفت ، قدرتو نمی دونست...
دماغشو بالا کشید و گفت : برای خودم ناراحتم...که گولشو خوردم .
ا/ت : عیبی نداره...همه از این اشتباها میکنن .
یهو سرشو گذاشت روی شونه م .
یاسمن : ممنونم ا/ت ، برای همه چیز...
الان په غلطی بکنم؟ نباید تکون بخورم؟ دوباره نازش کنم؟ سیخ و بی حرکت نشستم...***آه...لعنتی سرم . نگاهی به دور و برم انداختم ، روی کاناپه خوابم برده...
به کنارم نگاه کردم و دیدم یاسمن توی بغلم خوابیده . دیگه نمیتونم ، کل بدنم خشک شده . به ناچار سرشو برداشتم و روی کاناپه گذاشتم . رفتم سمت دستشویی و صورتم رو شستم . اومدم بیرون ، دیدم یاسمن بیدار شده . سرشو گرفته بود .
ا/ت : بهتری؟
یاسمن : اگه سرم بزاره ، بدک نیستم .
یهو گوشیم زنگ خورد . از اونجایی که به یاسمن نزدیک تر بود ، یاسمن برداشتش و گفت : سینا عه. حسود خان...
خندیدم و گوشی رو ازش گرفتم .
ا/ت : سلام .
سینا : سلام خوبی؟
ا/ت : ممنون .
سینا : میگم...میخوای واسه ناهار بیای خونم؟ شیرینی خونه جدید .
ا/ت : ام...باشه ، یاسمن هم اینجاست . یاسمن تو هم میای خونه سینا؟
یاسمن بلند جوری که سینا بشنوه گفت : نه ، باید برگردم سرکارم .
ا/ت : اوکی پس خودم موقع ناهار میام .
سینا : منتظرتم ، خداحافظ .
ا/ت : خداحافظ .
یاسمن : ساعت چنده؟
ا/ت : ۱۰ . تا تو دست و صورتتو بشوری من صبحونه آماده میکنم...***حوصله لباس پوشیدن نداشتم ، همینجوری یه سویشرت روی لباسم پوشیدم و راه افتادم سمت خونه سینا .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۷.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.