قشنگ ترین عذاب من پارت ۱۸
قشنگ ترین عذاب من پارت ۱۸
ویو تهیونگ
نمیخواستم خودم رو تسلیمش کنم ... اما شاید واقعا الان وقتش بود.؟
تا الان بغل هیچکس بهم این آرامش رو القا نکرده بود .
حتی ... زمانی که مامانم بغلم میکرد
شاید این زره رو جلو هرکس بتونم نگه دارم ، جلو اون نتونم ... نباید بزارم منو ضعیف فرض کنه .
سرش رو گذاشت رو سینم و آروم و با آرامش حرف زد
کوک : میدونم...بعد از این اتفاق دوباره رابطه مون رییس و بادیگارد میشه. اما میخوام بدونی ، تو همیشه برام عین یه هیونگی نه رییس ؛ ببخشید که اینو میگم ... اما شاید واقعا لازم نباشه انقدر خود واقعیت رو پشت این تهیونگ سرد و بی رحم پنهان کنی . میا بهم گفته بود که پدر و مادرتو از دست دادی ! نمیدونم این مرد کی بود یا چه قصدی داشته . اما ... اما ما همیشه کنارت هستیم تهیونگ شی ، ما مثل خانواده ات ازت حمایت میکنیم و کنارت میمونیم. اگر هم بعضی وقتا چیزی میگم...بخاطر اینه که خود واقعیت قشنگ تره تا این شخصیتی که نشون مون میدی.
هیچی در جوابش نداشتم ؛ از یه طرف خوشحال بودم و آرامش گرفتم . ولی از یه طرف حس عجیبی گرفته بودم
نباید میزاشتم انقدر باهام عادی رفتار کنه . چیکار کنم؟
گرمایی که ازش بهم برخورد میکرد رو نمیتونستم تحمل کنم
ازم جدا شد و سرش رو انداخت پایین
کوک : ببخشید رییس(ناراحت)
ته : ازم نخواه که هنوز یه هفته هم نشده باهات گرم بگیرم یا خوب رفتار کنم (سرد)
کوک : بله (آروم)
ته : برو بیرون منتظرم بمون . کارام رو انجام بدم میام(سرد)
کوک : رییس...من میمونم و اینجا رو مرتب میکنم .
ته : از کی تا حالا دستور من برات جوک شده؟!(سرد)
کوک : لطفاً
چیزی نگفتم و رفتم تو حموم . لباسام رو در آوردم و شیر رو باز کردم
آروم رو زمین نشستم ، خسته شده بودم از این همه سوال و ابهام تو ذهنم
بسم بود .
بعد چند مین فکر و خیال بلند شدم و خودم رو شستم
اگر اون اشغال نمیومد تا الان کارام تموم شده بود ؛ لباسام و حوله ام رو از قبل اومدنش تو حموم گذاشته بودم
بدنم رو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم
داشتم موهام رو با حوله خشک میکردم که صدای شکسته شدن چیزی از بیرون اومد
با تعجب در رو باز کردم که دیدم جونگ کوک رو زمین نشسته و صورتش از درد جمع شده
بی اختیار دوییدم سمتش و دستش رو گرفتم
ته : چیکار کردی؟!!(بهت زده)
کوک : آخ ، ببخشید جم میکنم (بغض)
ته : نمیخواد...پاشو پشین ببینم (جدی)
نشوندمش رو تخت و باند رو از کشو آوردم بیرون .
دستش رو بستم و رفتم سمت آینه
ته : بهت گفتم اینجا رو ول کن...گوش نکردی ، اینم عاقبتش(بی تفاوت)
کوک : ببخشید (حرصی)
خنده ام گرفته بود از کارش
حرفش با عملش نمیخوند. میگفت کنارمه و حالا ازم کفری شده . بچه جقله
ویو تهیونگ
نمیخواستم خودم رو تسلیمش کنم ... اما شاید واقعا الان وقتش بود.؟
تا الان بغل هیچکس بهم این آرامش رو القا نکرده بود .
حتی ... زمانی که مامانم بغلم میکرد
شاید این زره رو جلو هرکس بتونم نگه دارم ، جلو اون نتونم ... نباید بزارم منو ضعیف فرض کنه .
سرش رو گذاشت رو سینم و آروم و با آرامش حرف زد
کوک : میدونم...بعد از این اتفاق دوباره رابطه مون رییس و بادیگارد میشه. اما میخوام بدونی ، تو همیشه برام عین یه هیونگی نه رییس ؛ ببخشید که اینو میگم ... اما شاید واقعا لازم نباشه انقدر خود واقعیت رو پشت این تهیونگ سرد و بی رحم پنهان کنی . میا بهم گفته بود که پدر و مادرتو از دست دادی ! نمیدونم این مرد کی بود یا چه قصدی داشته . اما ... اما ما همیشه کنارت هستیم تهیونگ شی ، ما مثل خانواده ات ازت حمایت میکنیم و کنارت میمونیم. اگر هم بعضی وقتا چیزی میگم...بخاطر اینه که خود واقعیت قشنگ تره تا این شخصیتی که نشون مون میدی.
هیچی در جوابش نداشتم ؛ از یه طرف خوشحال بودم و آرامش گرفتم . ولی از یه طرف حس عجیبی گرفته بودم
نباید میزاشتم انقدر باهام عادی رفتار کنه . چیکار کنم؟
گرمایی که ازش بهم برخورد میکرد رو نمیتونستم تحمل کنم
ازم جدا شد و سرش رو انداخت پایین
کوک : ببخشید رییس(ناراحت)
ته : ازم نخواه که هنوز یه هفته هم نشده باهات گرم بگیرم یا خوب رفتار کنم (سرد)
کوک : بله (آروم)
ته : برو بیرون منتظرم بمون . کارام رو انجام بدم میام(سرد)
کوک : رییس...من میمونم و اینجا رو مرتب میکنم .
ته : از کی تا حالا دستور من برات جوک شده؟!(سرد)
کوک : لطفاً
چیزی نگفتم و رفتم تو حموم . لباسام رو در آوردم و شیر رو باز کردم
آروم رو زمین نشستم ، خسته شده بودم از این همه سوال و ابهام تو ذهنم
بسم بود .
بعد چند مین فکر و خیال بلند شدم و خودم رو شستم
اگر اون اشغال نمیومد تا الان کارام تموم شده بود ؛ لباسام و حوله ام رو از قبل اومدنش تو حموم گذاشته بودم
بدنم رو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم
داشتم موهام رو با حوله خشک میکردم که صدای شکسته شدن چیزی از بیرون اومد
با تعجب در رو باز کردم که دیدم جونگ کوک رو زمین نشسته و صورتش از درد جمع شده
بی اختیار دوییدم سمتش و دستش رو گرفتم
ته : چیکار کردی؟!!(بهت زده)
کوک : آخ ، ببخشید جم میکنم (بغض)
ته : نمیخواد...پاشو پشین ببینم (جدی)
نشوندمش رو تخت و باند رو از کشو آوردم بیرون .
دستش رو بستم و رفتم سمت آینه
ته : بهت گفتم اینجا رو ول کن...گوش نکردی ، اینم عاقبتش(بی تفاوت)
کوک : ببخشید (حرصی)
خنده ام گرفته بود از کارش
حرفش با عملش نمیخوند. میگفت کنارمه و حالا ازم کفری شده . بچه جقله
۳.۳k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.