my boyfriend is girl
part.2
چان مینهو رو به سمت هان و سونگمین برد.
چان : اینا برادرام هستن . این سونگمین و اون سنجاب اخمالویی که بالای پله ها نشسته هم هانه.
هان که نهتنها از طرز معرفی چان خندش نگرفته بود بلکه حتی باعث شد بیشتر اخم کنه.
از اون پسر خوشش نمیومد. شاید به خاطر این بود که تاحالا چان با کسی جز خودش و سونگمین اینجوری حرف نزده بود و این کمی عصبیش میکرد که برادرش با بقیه هم اینجوریه.
سونگمین از روی صندلی بلند شد و دستش رو به سمت مینهو برد.
هان بدون اینکه حتی ذرهای اشتیاق برای شنیدن مکالمههای که قرار بود بین دوتا از بهترین افراد زندگیش با اون پسر غریبه صورت بگیره رو بشنوه از روی پلهها بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
اون یکم حسود بود و چان و سونگمین کسایی بودن که از بچگیمیشناختشون اونا مثله یه خوانواده بودن و اون حس میکرد که مینهو قراره جاش رو بگیره. هرچند همهی اینها اشتباه بود.
سونگمین : خوشبختم.
لینو : همچنین،منم لیمینهو هستم.
چان : خب سونگمین تو بهتره بری استراحت کنی.
من کافه رو به مینهو نشون میدم.
سونگمین به طبقهی بالا رفت.
ویو لینو
چان با من خیلی مهربون بود . و هر چیز رو چند بار توضیح میداد تا کامل متوجه بشم.
چان : و ساعت ۱۲ شب هم کافه رو میبندیم.
لینو : اهان ، اوکی
چان : خب از اونجایی که قرار بیشتر همو ببینیم بهتره یکم بیشتر بشناسمت.
لینو : اوه بله درست میگی.
من ۲۳ سالمه و با برادرم تو یه خونه تو قسمت غربی شهر زندگی میکنیم.
چان : پس مامان و بابات چی؟
لینو : بابام مرده و مامانم هم مریضه(با لحن آروم و کمی ناراحت)
چان : متاسفم.
لینو : مهم نیست.
خب اینجور که فهمیدم دوتا داداش داری درسته؟
چان : اره و البته یه خواهر .
اینو یه نصیحت دوستانه در نظر بگیر ، بهتره به خواهرم نزدیک نشی.
لینو : اوه بباشه
چان : بهتره بریم کافه رو باز کنیم. (با لبخند )
چان و لینو صندلی ها رو کامل مرتب کردن و در کافه رو باز کردن.
پرش زمانی به ساعت ۷ شب
چان مینهو رو به سمت هان و سونگمین برد.
چان : اینا برادرام هستن . این سونگمین و اون سنجاب اخمالویی که بالای پله ها نشسته هم هانه.
هان که نهتنها از طرز معرفی چان خندش نگرفته بود بلکه حتی باعث شد بیشتر اخم کنه.
از اون پسر خوشش نمیومد. شاید به خاطر این بود که تاحالا چان با کسی جز خودش و سونگمین اینجوری حرف نزده بود و این کمی عصبیش میکرد که برادرش با بقیه هم اینجوریه.
سونگمین از روی صندلی بلند شد و دستش رو به سمت مینهو برد.
هان بدون اینکه حتی ذرهای اشتیاق برای شنیدن مکالمههای که قرار بود بین دوتا از بهترین افراد زندگیش با اون پسر غریبه صورت بگیره رو بشنوه از روی پلهها بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
اون یکم حسود بود و چان و سونگمین کسایی بودن که از بچگیمیشناختشون اونا مثله یه خوانواده بودن و اون حس میکرد که مینهو قراره جاش رو بگیره. هرچند همهی اینها اشتباه بود.
سونگمین : خوشبختم.
لینو : همچنین،منم لیمینهو هستم.
چان : خب سونگمین تو بهتره بری استراحت کنی.
من کافه رو به مینهو نشون میدم.
سونگمین به طبقهی بالا رفت.
ویو لینو
چان با من خیلی مهربون بود . و هر چیز رو چند بار توضیح میداد تا کامل متوجه بشم.
چان : و ساعت ۱۲ شب هم کافه رو میبندیم.
لینو : اهان ، اوکی
چان : خب از اونجایی که قرار بیشتر همو ببینیم بهتره یکم بیشتر بشناسمت.
لینو : اوه بله درست میگی.
من ۲۳ سالمه و با برادرم تو یه خونه تو قسمت غربی شهر زندگی میکنیم.
چان : پس مامان و بابات چی؟
لینو : بابام مرده و مامانم هم مریضه(با لحن آروم و کمی ناراحت)
چان : متاسفم.
لینو : مهم نیست.
خب اینجور که فهمیدم دوتا داداش داری درسته؟
چان : اره و البته یه خواهر .
اینو یه نصیحت دوستانه در نظر بگیر ، بهتره به خواهرم نزدیک نشی.
لینو : اوه بباشه
چان : بهتره بریم کافه رو باز کنیم. (با لبخند )
چان و لینو صندلی ها رو کامل مرتب کردن و در کافه رو باز کردن.
پرش زمانی به ساعت ۷ شب
۹۲۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.