چهره اش حدود سی و چندساله میزد؛ میگفتند خیلی جوانتر از ای
چهره اش حدود سی و چندساله میزد؛ میگفتند خیلی جوانتر از اینهاست.. سر خیابان فرعیِ لاله مینشست و ویالون میزد؛ از آن کلاههای هنری روی سرش بود و سرش همیشه ی خدا پایین. عصرها که با فریبا و نگار از کلاس نمایشنامه نویسی برمیگشتیم، چنددقیقه ای تماشایش میکردیم؛ توی دنیای خودش سیر میکرد. یکوقتها یک قطعه را مدتها و مدتها بدون وقفه مینواخت.
صدایش از ته چاه می آمد اما فریبا میگفت صدای قشنگی دارد؛ یک زمانی همسایه ی دیوار به دیوارشان بود. مادرش همه ی قصه شان را میدانست؛ بلاخره هم یک روز انقدر پایمان را توی یک کفش کرده بودیم که محتاج خانوم نشست و برایمان تعریف کرد..
خانواده شان را از آن قدیمتر ها میشناخت؛ از آن خانواده های سنتی جنوب تهران بودند؛
پسرک از همان اول ساز مخالفت را برداشته بود و رفته بود دنبال موسیقی. محتاج خانوم میگفت که صدای دعواهای پدر و پسر تا هفت کوچه آنطرف تر هم میرفت. پسر فکر پیشرفت بود و گروه کوچک موسیقیشان و پدرش فکر زن دادن و آدم شدنش.
حجره ی مغازه اش را زده بود به نامش و هزار مرتبه رفت و آمد که پسر را راضی کند به ازدواج با دخترعمویش؛ نشد.. آخرش هم بعد از چندسال با بیماری مادر و تا پای گور آمدن پدر که آرزو داشت عروسی تنها پسرش را ببیند، تن داده بود یه این وصلت. محتاج خانوم میگفت خدا همچین عروسی ای برای هیچ کداممان نخواهد؛ داماد عین برج زهرمار نشسته بود و فاطمه، عروسش، عین قرص ماه وسط تاریکترین شب عمرش بود..
یک سال از آن شب گذشت و فاطمه روز به روز لاغرتر و بی رنگ و روتر میشد و چشمهایش بی فروغ تر؛ حالِ زندگی شان هیچ خوب نبود.. لبخندش اما همان لبخند ماه بود و نگاهش گرم؛ محتاج خانوم میگفت که همان گرمیِ نگاهِ فاطمه هم زندگیشان را نجات داد.. پسرک که فکرده بود ازدواج مانع پیشرفتش است، اوضاعش روز به روز بهتر شد و کارش گرفت؛
خبری از دعواهایش با پدر نبود و به جای آن شبها، محبت و لبخند و خانه ای گرم انتظارش را میکشید.. چه کسی بود که رام نشود؟
محتاج خانوم میگفت که آن شب را خوب یادش بود؛ علی آقا حال ندار بود و خودش رفته بود که زباله ها را بگذارد دم در که پسرک را دید. شیرینی دستش گرفته بود و بعد از آنهمه مدت، با لبخند سمت خانه میرفت؛ با او سلام و علیک گرمی کرد و کلید انداخت. محتاج خانوم قبل ازینکه برگردد صدای دادش را شنید که با ناله اسمش را صدا میزد و کمک میخواست؛ دوید سمت خانه شان و فاطمه را دید با دماغ خونی و نقش بر زمین..
محتاج خانوم اینجا که رسید نم اشکش را با گوشه ی روسری پاک کرد و با بغض گفت: "مریض بود.. یه مریضی خطرناک و کوفتی که هیچوقت اسمشو نفهمیدم؛ میلادِ بیچاره..
هیچوقت یادم نمیره اون شب دکترا چه جورِ سرزنش باری نگاش میکردن و میگفتن چرا انقدر دیر آوردیش.. کار از کار گذشته بود.. هزار تا دکتر رفتن و کل تهرانو زیر پا گذاشتن؛ مدارکشونو فرستادن برا بهترین بیمارستانای اون سر دنیا؛ اما فایده ای نداشت؛ از دست هیچکی کاری برنمیومد.. یه روز درمیون میرفتم دیدنش؛ لاغر و رنگ و رو رفته بود اما چشاس برق داشت؛ خنده هاش راستکی بود. هرشب از خونشون صدای ساز و خنده می اومد؛ انگار میلاد میخواس اون چندماه به اندازه ی چندسال زندگی کنن..
یکی از همون شبا هم بود؛ صدای ساز می اومد؛ من همش گریم میگرفت براشون. داشتم با بغض گوش میدادم که یهو دیدم صدای ساز قطع شد و... هرچی عروسیشون سوت و کور و بی سر و صدا بود، به جاش اون شب صدا ضجه های این پسر، کل محلو پرکرد.."
محتاج خانوم دوباره گوشه ی چشمش را با روسری گرفته بود و زیر لب گفته بود "بمیرم برای دلش"
خیلی وقتها که رد میشدیم؛ دیده بودیم سرش را میگذاشت روی زانوهایش و خوابش میگرفت؛ چشمهایش سرخ سرخ بود.. یکبار نگار خم شد و پرسید: "شبا جایی ندارید که بخوابید؟"
نگاهش نکرده بود؛ حتی وقتی جواب داد انگار توی این دنیا نبود؛ یک قطره اشک سرخورده بود روی گونه اش و خیره به رو به رو گفت: " نمیتونم که بخوابم.. تا چشمامو میذارم رو هم صدای جیغ میاد و یکی که با ناله میگه درد دارم میلاد
اما
من
نمی بینمش....."
#نازنین_هاتفی
صدایش از ته چاه می آمد اما فریبا میگفت صدای قشنگی دارد؛ یک زمانی همسایه ی دیوار به دیوارشان بود. مادرش همه ی قصه شان را میدانست؛ بلاخره هم یک روز انقدر پایمان را توی یک کفش کرده بودیم که محتاج خانوم نشست و برایمان تعریف کرد..
خانواده شان را از آن قدیمتر ها میشناخت؛ از آن خانواده های سنتی جنوب تهران بودند؛
پسرک از همان اول ساز مخالفت را برداشته بود و رفته بود دنبال موسیقی. محتاج خانوم میگفت که صدای دعواهای پدر و پسر تا هفت کوچه آنطرف تر هم میرفت. پسر فکر پیشرفت بود و گروه کوچک موسیقیشان و پدرش فکر زن دادن و آدم شدنش.
حجره ی مغازه اش را زده بود به نامش و هزار مرتبه رفت و آمد که پسر را راضی کند به ازدواج با دخترعمویش؛ نشد.. آخرش هم بعد از چندسال با بیماری مادر و تا پای گور آمدن پدر که آرزو داشت عروسی تنها پسرش را ببیند، تن داده بود یه این وصلت. محتاج خانوم میگفت خدا همچین عروسی ای برای هیچ کداممان نخواهد؛ داماد عین برج زهرمار نشسته بود و فاطمه، عروسش، عین قرص ماه وسط تاریکترین شب عمرش بود..
یک سال از آن شب گذشت و فاطمه روز به روز لاغرتر و بی رنگ و روتر میشد و چشمهایش بی فروغ تر؛ حالِ زندگی شان هیچ خوب نبود.. لبخندش اما همان لبخند ماه بود و نگاهش گرم؛ محتاج خانوم میگفت که همان گرمیِ نگاهِ فاطمه هم زندگیشان را نجات داد.. پسرک که فکرده بود ازدواج مانع پیشرفتش است، اوضاعش روز به روز بهتر شد و کارش گرفت؛
خبری از دعواهایش با پدر نبود و به جای آن شبها، محبت و لبخند و خانه ای گرم انتظارش را میکشید.. چه کسی بود که رام نشود؟
محتاج خانوم میگفت که آن شب را خوب یادش بود؛ علی آقا حال ندار بود و خودش رفته بود که زباله ها را بگذارد دم در که پسرک را دید. شیرینی دستش گرفته بود و بعد از آنهمه مدت، با لبخند سمت خانه میرفت؛ با او سلام و علیک گرمی کرد و کلید انداخت. محتاج خانوم قبل ازینکه برگردد صدای دادش را شنید که با ناله اسمش را صدا میزد و کمک میخواست؛ دوید سمت خانه شان و فاطمه را دید با دماغ خونی و نقش بر زمین..
محتاج خانوم اینجا که رسید نم اشکش را با گوشه ی روسری پاک کرد و با بغض گفت: "مریض بود.. یه مریضی خطرناک و کوفتی که هیچوقت اسمشو نفهمیدم؛ میلادِ بیچاره..
هیچوقت یادم نمیره اون شب دکترا چه جورِ سرزنش باری نگاش میکردن و میگفتن چرا انقدر دیر آوردیش.. کار از کار گذشته بود.. هزار تا دکتر رفتن و کل تهرانو زیر پا گذاشتن؛ مدارکشونو فرستادن برا بهترین بیمارستانای اون سر دنیا؛ اما فایده ای نداشت؛ از دست هیچکی کاری برنمیومد.. یه روز درمیون میرفتم دیدنش؛ لاغر و رنگ و رو رفته بود اما چشاس برق داشت؛ خنده هاش راستکی بود. هرشب از خونشون صدای ساز و خنده می اومد؛ انگار میلاد میخواس اون چندماه به اندازه ی چندسال زندگی کنن..
یکی از همون شبا هم بود؛ صدای ساز می اومد؛ من همش گریم میگرفت براشون. داشتم با بغض گوش میدادم که یهو دیدم صدای ساز قطع شد و... هرچی عروسیشون سوت و کور و بی سر و صدا بود، به جاش اون شب صدا ضجه های این پسر، کل محلو پرکرد.."
محتاج خانوم دوباره گوشه ی چشمش را با روسری گرفته بود و زیر لب گفته بود "بمیرم برای دلش"
خیلی وقتها که رد میشدیم؛ دیده بودیم سرش را میگذاشت روی زانوهایش و خوابش میگرفت؛ چشمهایش سرخ سرخ بود.. یکبار نگار خم شد و پرسید: "شبا جایی ندارید که بخوابید؟"
نگاهش نکرده بود؛ حتی وقتی جواب داد انگار توی این دنیا نبود؛ یک قطره اشک سرخورده بود روی گونه اش و خیره به رو به رو گفت: " نمیتونم که بخوابم.. تا چشمامو میذارم رو هم صدای جیغ میاد و یکی که با ناله میگه درد دارم میلاد
اما
من
نمی بینمش....."
#نازنین_هاتفی
۴.۶k
۳۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.