-ترسناک؟توفوق العاده ای- ¹¹
-ترسناک؟توفوقالعادهای- ¹¹
ات ـ چیمیگی؟ عشق؟ تو؟ من؟
کوک ـ چیز عجیبیه؟
ات ـ اره! یه دکتر عاشق یه بیمار بشه، عجیب نیست؟ یا اصلا مطمئنی عشقه و هوس نیست؟
کوک ـ اره..مطمئنم عاشقتم، هرشب با فکر تو میخوابم و با فکر تو بیدار میشم..صبح، عصر، شب، تقریبا همیشه به فکرِ توام..نمیتونم از فکرت در بیام
ات ـ چرت نگو..داری دروغ میگی..
کوک ـ چجوری بهت اثبات کنم بیشتر از جونم دوستت دارم؟
ات ـ از این پل بپر پایین!
کوک ـ باشه! "رفت نزدیک پل" (کم مونده بود خودشو پرت کنه)
ات ـ باشه..باشه فهمیدم بیا اینور
اتویو
این..چه حسی بود؟؟ منی که حتی پدر و مزادر خودمو کشتم، چطوری نتونستم بزارم جئون بمیره؟ منم..دوسش دارم؟ یا از دلسوزیه؟
توی مغزم هزاران سوال بیجوابه..
کوک ـ فهمیدی که عاشقتم؟
ات ـ خوب..الان باید چیکار کنیم؟
کوک ـ فقط یه جواب بهم بده..توام دوستم داری؟ اگه اره..تا ابد باهات میمونم..اگه نه..گورمو گم میکنم میرم و مزاحمت نمیشـ..
ات ـ منم..منم دوستت دارم!
کوک ـ جـ..جدی؟؟واقعنی گفتییی؟؟ "ذوق"
ات ـ ا..اره..
کوک ـ "ات رو چرخوند" عاشقتم ات..عاشققق!
کوک ـ تا ابد کنارت میمونم! تا ابدددد
ات ـ بزارم زمین سرم گیج رفتتت
کوک ـ اوه..چشم لیدی!
اتویو
برای چی گفتم دوسش دارم؟ واقعا دوسش دارم؟ اهههه نمیدونم
با گذر زمان متوجه میشم..باید کمی بگذره تا بفهمم توی دلم چخبره
کوک ـ الان کجا بریم؟
ات ـ خوب..بریم یجایی بشینیم صحبت کنیم
کوک ـ چشممم..اصلا تو بگو ته جهنم من میاممم!
ات ـ بریم خونه من
کوک ـ جدی؟ الان تو جدی ای؟
ات ـ اره، مگه چیز بدیه؟
کوک ـ نه بریمممم
"داخلخونه"
کوک ـ چقد خونت..باحاله
ات ـ مرسی، بیا بشین
کوک ـ اممم میتونی یکم از خودت بگی؟؟چجوری پدر و مادرتو کشتـ..
ات ـ خوب..من یه بچه ¹⁴ ساله بودم..مدرسه میرفتم، کلی دوست داشتم، و..پدر مادر داشتم، حتی دوست پسرم داشتم!
یروز مثل همیشه از مدرسه اومدم خونه، مامان بابام توی اتاق بودن و در اتاق بسته بود..پشت در وایسادم ببینم چیمیگن
همون لحظه بود که شنیدم بابام به مامانم گفت باید از شر این بچه خلاص شیمو اینجور چیزا..گفت چرا اون موقع رفتیم این بچه رو اوردیم خونمون، همون موقع دوهزاریم افتاد که..که اونا پدر مادر واقعیم نیستن..راستش خیلی جا خوردم..و ازشون متنفر شدم، بخاطر همین یه شد که خواب بودن، هر دوشونو با چندین ضربه چاقو کشتم!
بعداز اون، توی کل محله این خبر پیچید..کل دوستام ازم فاصله گرفتن، هرچی منو میدید کلی فحش نثارم میکرد، از همون موقع بود که شخصیتم..از این رو به اون رو شد..و همه فکر میکردن من روانیم..ولی من چیزیم نیست!
کوک ـ عام..
ات ـ میدونم توام الان قراره ازم فاصله بگیری..اصلا تو چجوری عاشق من شدی؟ چی توی من دیدی؟
کوک ـ تو...تو واقعا
ـــ
بنظرتون چیگف؟
ات ـ چیمیگی؟ عشق؟ تو؟ من؟
کوک ـ چیز عجیبیه؟
ات ـ اره! یه دکتر عاشق یه بیمار بشه، عجیب نیست؟ یا اصلا مطمئنی عشقه و هوس نیست؟
کوک ـ اره..مطمئنم عاشقتم، هرشب با فکر تو میخوابم و با فکر تو بیدار میشم..صبح، عصر، شب، تقریبا همیشه به فکرِ توام..نمیتونم از فکرت در بیام
ات ـ چرت نگو..داری دروغ میگی..
کوک ـ چجوری بهت اثبات کنم بیشتر از جونم دوستت دارم؟
ات ـ از این پل بپر پایین!
کوک ـ باشه! "رفت نزدیک پل" (کم مونده بود خودشو پرت کنه)
ات ـ باشه..باشه فهمیدم بیا اینور
اتویو
این..چه حسی بود؟؟ منی که حتی پدر و مزادر خودمو کشتم، چطوری نتونستم بزارم جئون بمیره؟ منم..دوسش دارم؟ یا از دلسوزیه؟
توی مغزم هزاران سوال بیجوابه..
کوک ـ فهمیدی که عاشقتم؟
ات ـ خوب..الان باید چیکار کنیم؟
کوک ـ فقط یه جواب بهم بده..توام دوستم داری؟ اگه اره..تا ابد باهات میمونم..اگه نه..گورمو گم میکنم میرم و مزاحمت نمیشـ..
ات ـ منم..منم دوستت دارم!
کوک ـ جـ..جدی؟؟واقعنی گفتییی؟؟ "ذوق"
ات ـ ا..اره..
کوک ـ "ات رو چرخوند" عاشقتم ات..عاشققق!
کوک ـ تا ابد کنارت میمونم! تا ابدددد
ات ـ بزارم زمین سرم گیج رفتتت
کوک ـ اوه..چشم لیدی!
اتویو
برای چی گفتم دوسش دارم؟ واقعا دوسش دارم؟ اهههه نمیدونم
با گذر زمان متوجه میشم..باید کمی بگذره تا بفهمم توی دلم چخبره
کوک ـ الان کجا بریم؟
ات ـ خوب..بریم یجایی بشینیم صحبت کنیم
کوک ـ چشممم..اصلا تو بگو ته جهنم من میاممم!
ات ـ بریم خونه من
کوک ـ جدی؟ الان تو جدی ای؟
ات ـ اره، مگه چیز بدیه؟
کوک ـ نه بریمممم
"داخلخونه"
کوک ـ چقد خونت..باحاله
ات ـ مرسی، بیا بشین
کوک ـ اممم میتونی یکم از خودت بگی؟؟چجوری پدر و مادرتو کشتـ..
ات ـ خوب..من یه بچه ¹⁴ ساله بودم..مدرسه میرفتم، کلی دوست داشتم، و..پدر مادر داشتم، حتی دوست پسرم داشتم!
یروز مثل همیشه از مدرسه اومدم خونه، مامان بابام توی اتاق بودن و در اتاق بسته بود..پشت در وایسادم ببینم چیمیگن
همون لحظه بود که شنیدم بابام به مامانم گفت باید از شر این بچه خلاص شیمو اینجور چیزا..گفت چرا اون موقع رفتیم این بچه رو اوردیم خونمون، همون موقع دوهزاریم افتاد که..که اونا پدر مادر واقعیم نیستن..راستش خیلی جا خوردم..و ازشون متنفر شدم، بخاطر همین یه شد که خواب بودن، هر دوشونو با چندین ضربه چاقو کشتم!
بعداز اون، توی کل محله این خبر پیچید..کل دوستام ازم فاصله گرفتن، هرچی منو میدید کلی فحش نثارم میکرد، از همون موقع بود که شخصیتم..از این رو به اون رو شد..و همه فکر میکردن من روانیم..ولی من چیزیم نیست!
کوک ـ عام..
ات ـ میدونم توام الان قراره ازم فاصله بگیری..اصلا تو چجوری عاشق من شدی؟ چی توی من دیدی؟
کوک ـ تو...تو واقعا
ـــ
بنظرتون چیگف؟
۲۵۳
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.