part: 50
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
"ویو تهیونگ"
که دیدم انالی رو مبل خوابش برده
سرشو رو دسته های مبل گذاشته بود
اونطوری که نابود میشه
این عادت داره با مدل خوابیدنش خودکشی کنه!؟
از جام بلند شدم ، و به طرفش رفتم
چرا انقدر مهربونه!؟
خو اینو میگم چون ..من از خانوادم محبت ندیدم
این که دختریه که هر چی سرش امده بخواطره من بوده...
دستم و زیر پا وبازو هاش بردم و بلندش کردم ....
به سمت پله ها بردمش که تو بغلم تکون خوردو خودشو تو سیnم فرو برد
همونجا وایسادم بهش چشم دوختم
دقیقا عین بچه گربه هاست
اخی گوگولی....
چی!؟
بیخیال ......پله هارو بالا رفتم....در اتاقشو باز کردم و واردش شدم،رو تخت گذاشتمش و پتورو روش کشیدم....موهای رو صورتشو کنار زدم
با دیدن عمیق خواب بودنش
خندم گرفت که یکی بیاد دزدی ، خود بدزدن متوجه نمیشه..
خو دیگه بسهه برم بخوابم..
ولی چی میشه همزمان اینم ببینم و بخوابم...؟
مگه زنم نیس؟
خنده داره نه!؟
دیوونه شدم...خودم بهش گفتم فقط بخواطر اینکه کسی بهمون گیر نده ازدواج کردیم، قرار بود حرفی باهم نزنیم که به لطف من زدیم، قرار بود نزدیک نشیم به هم که اونم بخواطر من شدیم؛ و اینم که بخوام بهش بگم و چون شوهرتم باید پیشم بخوابی تح حرفه،، حالا فک کنید بعدش......
الان نرم بیرون از این اتاق ،گند زده میشه به همچی
به سمت در رفتم و بازش کردم و خیلی سری به اتاقم رفتم ، باید لباسمو عوض کنم .....
در کمدم ک باز کردم که..بازم اون لباس لعنتیی...اصلا چرا نگهش داشتم¿
اگه یه وقت انالی ببینتش چه توضیحی دارم؟
لباسو تو دستم گرفتم
وای کاشکی شرط الکی نمیزاشتم ...
لباسو تو دستم مچاله کردم ...
که چی؟؟
بخواطر خودم اینده اونو نابود کنم!؟
هه
از کی تا حالا انقدر برام مهم شده!؟
من میترسم
ترس از اینکه اگه وابسته شدنه بیش از حدم کار دستم بده..
ترس از اینکه اینم عین بقیه ولم کنه...
بد جور حرصم در امده بود
باید حواسم باشهه
"ویو جونگکوک"
ماشین و روشن کردم که هانا هم سوار شد
از خونه تهیونگ خارج شدم
سکوت عمیقی بینمون بود
که هانا شکوندش
هانا: خب....یعنی تو...
متوجه شدم که انالی بهش گفته...یا اصلا حرفی که زدم....یا جوری که تهیونگ و زدم و چرت و پرت گفتم همشون دلیلایه کافیی بود
هانا:..
"ویو تهیونگ"
که دیدم انالی رو مبل خوابش برده
سرشو رو دسته های مبل گذاشته بود
اونطوری که نابود میشه
این عادت داره با مدل خوابیدنش خودکشی کنه!؟
از جام بلند شدم ، و به طرفش رفتم
چرا انقدر مهربونه!؟
خو اینو میگم چون ..من از خانوادم محبت ندیدم
این که دختریه که هر چی سرش امده بخواطره من بوده...
دستم و زیر پا وبازو هاش بردم و بلندش کردم ....
به سمت پله ها بردمش که تو بغلم تکون خوردو خودشو تو سیnم فرو برد
همونجا وایسادم بهش چشم دوختم
دقیقا عین بچه گربه هاست
اخی گوگولی....
چی!؟
بیخیال ......پله هارو بالا رفتم....در اتاقشو باز کردم و واردش شدم،رو تخت گذاشتمش و پتورو روش کشیدم....موهای رو صورتشو کنار زدم
با دیدن عمیق خواب بودنش
خندم گرفت که یکی بیاد دزدی ، خود بدزدن متوجه نمیشه..
خو دیگه بسهه برم بخوابم..
ولی چی میشه همزمان اینم ببینم و بخوابم...؟
مگه زنم نیس؟
خنده داره نه!؟
دیوونه شدم...خودم بهش گفتم فقط بخواطر اینکه کسی بهمون گیر نده ازدواج کردیم، قرار بود حرفی باهم نزنیم که به لطف من زدیم، قرار بود نزدیک نشیم به هم که اونم بخواطر من شدیم؛ و اینم که بخوام بهش بگم و چون شوهرتم باید پیشم بخوابی تح حرفه،، حالا فک کنید بعدش......
الان نرم بیرون از این اتاق ،گند زده میشه به همچی
به سمت در رفتم و بازش کردم و خیلی سری به اتاقم رفتم ، باید لباسمو عوض کنم .....
در کمدم ک باز کردم که..بازم اون لباس لعنتیی...اصلا چرا نگهش داشتم¿
اگه یه وقت انالی ببینتش چه توضیحی دارم؟
لباسو تو دستم گرفتم
وای کاشکی شرط الکی نمیزاشتم ...
لباسو تو دستم مچاله کردم ...
که چی؟؟
بخواطر خودم اینده اونو نابود کنم!؟
هه
از کی تا حالا انقدر برام مهم شده!؟
من میترسم
ترس از اینکه اگه وابسته شدنه بیش از حدم کار دستم بده..
ترس از اینکه اینم عین بقیه ولم کنه...
بد جور حرصم در امده بود
باید حواسم باشهه
"ویو جونگکوک"
ماشین و روشن کردم که هانا هم سوار شد
از خونه تهیونگ خارج شدم
سکوت عمیقی بینمون بود
که هانا شکوندش
هانا: خب....یعنی تو...
متوجه شدم که انالی بهش گفته...یا اصلا حرفی که زدم....یا جوری که تهیونگ و زدم و چرت و پرت گفتم همشون دلیلایه کافیی بود
هانا:..
۱۲.۵k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.