p28
غذا هارو کشیدم و از پله ها داشت میومد پایین...
+..
مستقیم اومد نشست روی صندلی میز ناهار خوری..و شروع کردیم به غذا خوردن..
من باهاش بهتر حرف میزدم ولی اون نه زیاد..
+..تهیونگ تو کدوم زمینه مافیاس؟..
_...چطور؟..
+همینجوری!
_..اسلحه..
+..
_..واسه چی میخواستی بدونی...
+احساس میکنم آنا ازش خوشش میاد..
_اتفاقا تهیونگ هم دوسش داره..
+واقعاا؟..
_آره...۱ و نیم ماه پیش بهم گفت..
+چرا بهم نگفتی؟..
_چرا باید میگفتم؟..
+..هیچی ولش کن..
_راستی..عکسای عروسی آماده شده و همینطور فیلمش..
+عه..کجان الان؟..
_فردا میگم بیاره...
+باشه..
بدون لباس جلوم نشسته بود ولی شلوار داشت...و من نگران این بودم که سرما بخوره..
عوضی...جلوی من عضله ها شو میریزه بیرون..
عذا رو خوردیم و جمع کردم و گذاشتم توی ماشین ظرفشویی..
رفتم تو اتاقمون یه برق لب زدم و موهامو شونه کردم...یه تیشرت هم براش برداشتم و رفتم پایین...
+...کوک...بیا اینو بپوش مریض میشی...
زیر لب گفت..
_...مرسی.
و رفتم یه مبل دور از خودش نشستم..
+کوک
منو کوک تا الان بهم نزدیک نشدیم زیاد از حد...
حتی به جز اونی که تو عروسیمون بود بوسه هم نداشتیم..
و من از این زیاد راضی نیستم...چون رابطه یکی از نیاز های انسانه و یه زن و شوهر میتونن باهم داشته باشن..حتی اگه از هم بدشون بیاد..اونا بهم متعهدن و حلقه تو دستشونه..و به اصطلاحی زن و شوهرن...
دوست داشتم بهش بگم که اگه نیازی داشته باشه میتونه با من برطرف کنه...و یکم منطقی باشم..
توی گوشیش بود و منم کتابی که تازه شروع کرده بودم رو داشتم میخوندم..
همیشه وضع زندگیمون انقدر ساکت بود...
حوصلم واقعا داشت سر میرفت..تصمیم گرفتم برم توی حیاط یه دوری بزنم و با بم بازی کنم...
انقدر توی گوشی غرقه که اصلا بهم توجه نمیکنه...
به جهنم.. از همون اول قرار نبود رابطمون خوب پیش برع..و یه ازدواج اجباریه...
+..
مستقیم اومد نشست روی صندلی میز ناهار خوری..و شروع کردیم به غذا خوردن..
من باهاش بهتر حرف میزدم ولی اون نه زیاد..
+..تهیونگ تو کدوم زمینه مافیاس؟..
_...چطور؟..
+همینجوری!
_..اسلحه..
+..
_..واسه چی میخواستی بدونی...
+احساس میکنم آنا ازش خوشش میاد..
_اتفاقا تهیونگ هم دوسش داره..
+واقعاا؟..
_آره...۱ و نیم ماه پیش بهم گفت..
+چرا بهم نگفتی؟..
_چرا باید میگفتم؟..
+..هیچی ولش کن..
_راستی..عکسای عروسی آماده شده و همینطور فیلمش..
+عه..کجان الان؟..
_فردا میگم بیاره...
+باشه..
بدون لباس جلوم نشسته بود ولی شلوار داشت...و من نگران این بودم که سرما بخوره..
عوضی...جلوی من عضله ها شو میریزه بیرون..
عذا رو خوردیم و جمع کردم و گذاشتم توی ماشین ظرفشویی..
رفتم تو اتاقمون یه برق لب زدم و موهامو شونه کردم...یه تیشرت هم براش برداشتم و رفتم پایین...
+...کوک...بیا اینو بپوش مریض میشی...
زیر لب گفت..
_...مرسی.
و رفتم یه مبل دور از خودش نشستم..
+کوک
منو کوک تا الان بهم نزدیک نشدیم زیاد از حد...
حتی به جز اونی که تو عروسیمون بود بوسه هم نداشتیم..
و من از این زیاد راضی نیستم...چون رابطه یکی از نیاز های انسانه و یه زن و شوهر میتونن باهم داشته باشن..حتی اگه از هم بدشون بیاد..اونا بهم متعهدن و حلقه تو دستشونه..و به اصطلاحی زن و شوهرن...
دوست داشتم بهش بگم که اگه نیازی داشته باشه میتونه با من برطرف کنه...و یکم منطقی باشم..
توی گوشیش بود و منم کتابی که تازه شروع کرده بودم رو داشتم میخوندم..
همیشه وضع زندگیمون انقدر ساکت بود...
حوصلم واقعا داشت سر میرفت..تصمیم گرفتم برم توی حیاط یه دوری بزنم و با بم بازی کنم...
انقدر توی گوشی غرقه که اصلا بهم توجه نمیکنه...
به جهنم.. از همون اول قرار نبود رابطمون خوب پیش برع..و یه ازدواج اجباریه...
۱۶.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.