رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
پارت ⁶
اهورا
بدون اینکه در بزنم وارد شدم ولی از تعجب چشمام گرد شد ...
مانی بادیگاردارو جمع کرده بود و داشتن با هم مشروب میخوردن
لبخند خبیثی نثارشون کردم ، سرم رو انداختم پایین و دست کردم تو موهام :
هعی ، یعنی اگه آغاجون بفهمه ، چیمیگه ؟ چیکار میکنه ؟
هرچند قصد فضولی نداشتم اما گوشیم رو زودی بیرون کشیدم و ازشون عکس گرفتم ، و به سمت در برای خروج رفتم
مانی : فرزندممم
نگاه خنثی بهش انداختم
مانی : احم سرورممم ، ما همه پاک خاک تو هستیمم مارا از این نعمت الهی مرحومم نکنن ما همه لشکر تو میباشیم هرچه نهی کنی انجام میدهیم
تعظیم کرد و بقیه هم بلند میکرد تا تعظیم کنن
با تاسف سرم رو تکون دادم ، مثلا هجده سالشه
+بسیار خوب ، پس کاری که میگم رو انجام بده تاا ، آغاجون هم تو و هم این آقایون رو از این شهر بیرون نکنه و این دنیای فانی رو براتون به جهنم همیشگی تبدیل نکنه
من کی اینشکلی شدم ؟ اما آدمیزاد برای نیازش هرکاری میکنه
از اون ساختمان حال ب هم زن خودم رو نجات دادم و نگاهی به پنجره های عمارت انداختم ، از داخل روشنایی به چشم نمیومد
رفتم گوشه حیات و روی چمن های سبز دراز کشیدم ، منو و آسمون اجزای اون به هم خیره شدیم
بهار بود و هوا رو به گرمی اما بازهم نسیم بهاری در شب موجب مور مور شدن بدن میشد ، سکوت مطلق ، بدون هیچ صدایی ، زیبا نبود ؟
اما بازهم سنگینی هوای آلوده تهران حس میشد
چشمام میسوخت و این نشونه ای بود واسه خوابیدنم ، اما نباید خوابم میبرد ، نه
•••
انگار توی خواب و بیداری بودم ، حس کردم با سطح زمین ارتفاع دارم ، چشمام رو باز کردم و فهمیدم ...
برای پارت بعد ⁴⁰ لایک ، و نظرت محترمه فرشته 🫀
توجه❗️: خیلی با جزئیات مینویسم ؟
نویسنده : Aban
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
پارت ⁶
اهورا
بدون اینکه در بزنم وارد شدم ولی از تعجب چشمام گرد شد ...
مانی بادیگاردارو جمع کرده بود و داشتن با هم مشروب میخوردن
لبخند خبیثی نثارشون کردم ، سرم رو انداختم پایین و دست کردم تو موهام :
هعی ، یعنی اگه آغاجون بفهمه ، چیمیگه ؟ چیکار میکنه ؟
هرچند قصد فضولی نداشتم اما گوشیم رو زودی بیرون کشیدم و ازشون عکس گرفتم ، و به سمت در برای خروج رفتم
مانی : فرزندممم
نگاه خنثی بهش انداختم
مانی : احم سرورممم ، ما همه پاک خاک تو هستیمم مارا از این نعمت الهی مرحومم نکنن ما همه لشکر تو میباشیم هرچه نهی کنی انجام میدهیم
تعظیم کرد و بقیه هم بلند میکرد تا تعظیم کنن
با تاسف سرم رو تکون دادم ، مثلا هجده سالشه
+بسیار خوب ، پس کاری که میگم رو انجام بده تاا ، آغاجون هم تو و هم این آقایون رو از این شهر بیرون نکنه و این دنیای فانی رو براتون به جهنم همیشگی تبدیل نکنه
من کی اینشکلی شدم ؟ اما آدمیزاد برای نیازش هرکاری میکنه
از اون ساختمان حال ب هم زن خودم رو نجات دادم و نگاهی به پنجره های عمارت انداختم ، از داخل روشنایی به چشم نمیومد
رفتم گوشه حیات و روی چمن های سبز دراز کشیدم ، منو و آسمون اجزای اون به هم خیره شدیم
بهار بود و هوا رو به گرمی اما بازهم نسیم بهاری در شب موجب مور مور شدن بدن میشد ، سکوت مطلق ، بدون هیچ صدایی ، زیبا نبود ؟
اما بازهم سنگینی هوای آلوده تهران حس میشد
چشمام میسوخت و این نشونه ای بود واسه خوابیدنم ، اما نباید خوابم میبرد ، نه
•••
انگار توی خواب و بیداری بودم ، حس کردم با سطح زمین ارتفاع دارم ، چشمام رو باز کردم و فهمیدم ...
برای پارت بعد ⁴⁰ لایک ، و نظرت محترمه فرشته 🫀
توجه❗️: خیلی با جزئیات مینویسم ؟
نویسنده : Aban
۱۶.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.